نرم و آهسته آمدی
تا ترک برندارد
چینیِ نازک تنهایی من
تو به من آموختی
میشود تنها بود
حتی در آغوشِ امنِ یک نفر =)
شیشهای در خود شکستهام
باری مرا لمسم نکن !
خارِ تنِ هر شاخهام
دعوت به آغوشم نکن
در ذهن خود گم گشتهام
مرا به اسم خطاب نکن
سردرگمم در این جهان
در پِیِ التیامِ خویش
آوار شد دیواری که
ساختمش به دستِ خویش
بر من نزد کَس خنجری
جز دوست و دستِ راستِ خویش...
به سادگیِ پلک زدن
قول و قرار ز یاد رَوَد
عمری اعتماد
لحظهای به باد رَوَد.
"rvn"
نفسش گرم بود اما دستاش سرد.
توی تاریکیِ شب نشسته و خیره شده بود به دوردست و روشناییِ شهر، عبور ماشینها رو با چشمش دنبال میکرد ، کامهای سنگین میگرفت ، حبس میکرد و رد دودِ بلندی جلوی صورتش میساخت.
دوست داشتم بپرسم چی شده اما خودم می دونستم قراره گیج بشم از جوابی که مشخص نیست واسه کدوم یکی از درداشه...
یکی دوتا که نبود...پرسیدن یه همچین سوالی درست مثل اینه که جلوی یه کودک ۲ سالهی تشنهی بازی ، پنج تا ، ده تا یا حتی بیشتر... اسباب بازی بذاری
هم دوست داره همزمان همه رو داشته باشه هم نمیدونه به سمت کدوم بره هم نمیدونه با کدوم یکی چه بازی انجام بده...
ترجیح دادم مثل خودش سکوت کنم و برخلاف خودش به خودش نگاه کنم که اصلا حواسش به خودش نیست...
دلتنگتر که میشد ساکتر میشد .
دلتنگِ چی ! دلتنگِ کی ! نمیدونم.
اما هر وقت دلتنگ کسی میشد با همون شخص کم حرفتر میشد ، سردتر میشد.
عاشق خلوت و تنهایی خودش بود
اما خیلی دیر متوجه شدم که از همین تنهایی هراس داشت و بیزار بود...
دست ب قلم شد تا تقدیر او را روی کاغذ بنویسد.
چندی گذشت اما قلمش تکان نمیخورد !
در این اندیشه بودیم که قطعا در فکرِ تقدیری زیباست.
در همین حین ناگهان قلم را به سرعت ، رفت و برگشت روی کاغذ تکان داد و ما حیرت زده و مشتاق و کنجکاو در انتظار نتیجه نشسته بودیم.
پس از مدتِ کوتاهی کاغذ را به دستش داد و با چشمانی پر از ذوق به آن نگاه کرد اما برق از چشمانش رفت ، لبخندش محو شد و بیآنکه چیزی بگوید یا واکنشی نشان دهد به کاغذ خیره شده بود.
همگی گیج و مبهوت به او نگاه میکردیم.
چشمانش بغض آلود ، ابروها در هم دندانها به هم فشرده... هیچکس جرئت کلام کردن نداشت.
چیزی نگذشت کاغذ از دستش به زمین افتاد و رفت .
و آنچه روی زمین بود چیزی جز کاغذِ خطخطی شدهی تمام سیاهی بیش نبود !
"rvn"
از درد فرو ریختم در خود
در پژواک سکوت گم شدهام
لبریز ازین فریاد خموش
از واژگان دور شدهام
عجین شده با تاریکی
با سایه یکی شدهام
گرما به دیوار ندهم
که خود سردتر شدهام
تماشاگه دنیای خودم
من ز خودم بیخود شدم
دنبالِ راهِ دروام
در فکرِ خود اسیر شدم
خطاب به صاحب آسمان
لحظهای جای من بیا !
گفت: "وقتی نشستم جای تو از زندگانی سیر شدم" .
"rvn"
نفرت شده کل بدنم ، ز دیگران و خودِ من
دور میشم حتی ز خودم ، حرف نزنَد من با خودم
غرق دودَست نفسم ، لب به سیگاری نزدم
میسوزد در سینهام ، قلبِ منو جان و تنم
شب ندارد چشم من ، بَس که به فکر آلودهام
فرق ندارد مُردنم ، چون زندگی نکردهام
سود ندارد بودنم ، وقتی تماماً ضررم
کاش بمیرد جسدم !
من که روح را رگ زدم =)
درد من مشترک است...
مثل من پُر شده است.
از دلِ ما بیخبر است.
آنکه به دل مُشت زده است...
"rvn"
چرا قبل از هربار رفتنت آدمارو از خودت متنفر میکنی !
کسایی که واقعا دوستت دارن.
- دو دلیل داره.
اول اینکه تو دلتنگِ کسی که ازش نفرت داری نمیشی.
و دوم، کسی که واقعا دوستت داشته باشه هیچوقت ازت متنفر نمیشه.
"rvn"
بیصدا جاری شدن اشکها را از گوشهی آیینه تماشا میکردم.
ناگهان تصویرِ تو را در عمقِ اشکِ چکیدهام دیدم.
نمیدانم چرا اما آن لحظه لبخند بود که مسیر اشکهایم را تغییر میداد =)
و گرمایی که دمای بدنم را دست خوش تحولی کرد که نتیجهاش مور مور شدنِ پوستِ دست و پاهایم شد.
به راستی تو آنگونه که خود نمیدانم در من اثر گذاشتهای.
به نحوی که ز خود تا ابد اما از تو لحظهای نتوانم بیخبر ماند.
آن گونه که سَرِ تو با خود که سهل با خدا هم در جدال خواهم بود.
این چنین که در دریا که نه اما در تو غرق باید بود.
به حال من که نه اما به نفع خودت هست که با من ، همسفر بود.
مپرس چرا !
ابتدای سفر قضاوتِ راه مکن.
راه طولانیست...
خواهی دانست که چرا =)
"rvn"
آن صفحه که میدانی پایانِ ماجرا نیست تنها جلدی از کتاب به اتمام رسیده ، جلد دوم در راه است
اما نه کسی خوانده و نه کسی دیده است !
در دستِ چاپ اما در بازار ! عدمِ موجودی.
آن لحظه که میدانی باید رها کنی و بگذاری و بروی.
آن لحظه که دلت نمیخواهد ولی باید کتاب را ببندی چون دیگر صفحهای برای خواندن نیست.
آن لحظه که دوست داری کتاب را از نو شروع کنی تا شاید جوری دیگر ورق بخورد که به اتمام نرسد !
آن لحظه که با ذوقی کور شده کتاب را از آخر میبندی چرا که قصه بدونِ اختتامیه به پایان میرسد.
پایانی باز برای جلدِ اول ، حاکی از تصویر سازی و خیال پردازیهای احتمالی برای جلدِ بعد .
آن لحظه که اشک در چشمانت و بغض در گلویت که مبادا جلد دوم هرگز چاپ نشود !
آن لحظه که چهرهی خیس و پژمردهی خویش را در براقیِ صفحهی آخرِ جلدِ کتاب میبینی و مینگری که چه میشد اگر این قصه ، جلد دوم نداشت !
"همانندِ اکثرِ روابطِ زندگیِ ما ، که بیمنطق ناگهان به پایان میرسند و سالها در پِیِ جوابِ چراهای بیجواب در انتظارِ فصلِ دومِ آشنایی خیره به مسیرِ هرگز نرفته مینشینیم."
"rvn"
.پارت دوم.
روی تخت نشستم.
سقوطم از تخت دردی در کمرم ایجاد کرده بود کِش و قوسی به کمرم دادم، دستم را روی صورتم کشیدم ، خوابم را مرور کردم، با حالتی غریب دستی به موهای آشفتهام کشیدم تا شاید از آشفتگیِ درونم کم شود، دستی روی پا گذاشتم و از تخت بلند شدم ، پتو را از روی زمین برداشتم و مرتب شده روی تشک انداختم.
پیش از خروجم از اتاق ، خودم را در آیینه دیدم ، مکثی کردم ، جلوتر رفتم و درست مقابل آیینه ایستادم ، خودم را نگاه کردم...
چقدر برای خودم غریبه بودم !
حرفهایی که ناآشنا در خواب گفته بود به یادم آمد ، آرام زمزمه کردم ، دستی به صورتم کشیدم، چشمهای خطیام ، صورتِ استخوانیام ، لبهای خشکی زدهام ، رگهای پیشانیام....
من کِی اینقدر شکسته شدم !
این خود تخریبی با کشیدنِ کامل دست روی صورت و بستن چشمها و گذشتن از آیینه به اتمام رسید.
صورتم را شستم، چایی دم کردم و خودم را به صرف صبحانهای تکنفره دعوت کردم.
حرفهای ناآشنا از ذهنم بیرون نمیرفت.
" تو میتوانی....به دنبال چه میگردی !.... دشتِ تو همینجاست... چشمهایت را باز کن....داشتههایت را ببین....تو میتوانی ."
بعد از صبحانه چای لیوانیام را برداشتم و طبق عادت روی کاناپهی روبهروی پنجره نشستم و به بیرون خیره شدم.
خورشید را دیدم، دیگر دمِ غروب نبود ، در حالِ فرار نبود بلکه داشت آماده میشد تا قویتر از همیشه بتابد ، گرمایش را به راحتی میتوانستم احساس کنم بیآنکه بادی مرا بیازارد ، نور خودش را بیهیچ چشم داشت و منتی بر تمامِ سیاهیها برافروخت، جایی نبود که از گرما و نور او بینصیب بماند.
هیچ جا به جز قلبِ من.
دفتر روزانهام را نگاهی انداختم ، هیچ یک از کارهای تعیین شده برای روزهای گذشته را یا انجام ندادهبودم یا جستوگریخته و نیمهکاره.
دارم با خودم چه کار میکنم !
این من نیستم.
به راستی دنبالِ چه میگردم !
من کیستم !
آن ناآشنا که بود !
بهرِ چه مرا کمک میکرد !
با این همه سوال چه کنم !
پیغامهای باز نشده را نگاهی انداختم.
عدهای بهرِ حل کردنِ مشکلشان و عدهای شاکی از پاسخ ندادنم و عدهای هم بیاهمیت از وجودم.
همه را پاک کردم مگر تعدادِ معدودی که بیهیچ ادعایی محبت میورزیدند.
اما باز هم جوابی برایشان نداشتم.
پیامشان را همانگونه دست نخورده رها کردم.
روبهروی آیینهام ایستادم....
چه غریبهی تنهایی.
دستانم را به دیوار تکیه دادم و سرم را پایین انداختم.
عمیقا احساس دلتنگی میکردم.
من دلتنگِ خویش بودم.
خودم برای خودم غریبه بودم.
صدایی توجهم را جلب کرد،
صدای ناآشنا بود.
گویا دارد کسی را صدا میزند.
صبر کن !
چه اسمِ آشنایی !
آری این اسمِ من است ، او دارد مرا صدا میزند .
سرم را بیاختیار بالا آوردم.
باورم نمیشود.
خودم را میبینم که دارد صدایم میزند ، او از من کمک میخواهد ، من او را در تنهاییِ خویش حبس کردهبودم،
من او را نادیده گرفته بودم ، او را تنها گذاشته بودم .
باید آن غریبهی آشنا را نجات دهم ، باید او را به صرف شکلاتی داغ دعوت کنم و چند کلمهای با او صحبت کنم، باید او را به آغوش بگیرم، باید با خودم خلوت کنم.
" باید با خودم ، مهربانتر از دیگران باشم."
آری ، آن ناآشنا خودم بودم =)
"rvn"