فریادِ خموش !
- Saturday, 28 Mordad 1402، 09:32 PM
از درد فرو ریختم در خود
در پژواک سکوت گم شدهام
لبریز ازین فریاد خموش
از واژگان دور شدهام
عجین شده با تاریکی
با سایه یکی شدهام
گرما به دیوار ندهم
که خود سردتر شدهام
تماشاگه دنیای خودم
من ز خودم بیخود شدم
دنبالِ راهِ دروام
در فکرِ خود اسیر شدم
خطاب به صاحب آسمان
لحظهای جای من بیا !
گفت: "وقتی نشستم جای تو از زندگانی سیر شدم" .
"rvn"
- 02/05/28