به دیدنم نمی آمد...
می دانست نمی تواند در مقابل بغض چشمهایم مقاومت کند
میدانست با دیدنش اشکهایم باران میشود و او، هیچگاه طاقت اشکهای مرا نداشت.
از دور، دوری میکرد  
از دور پس میزد
از دور انکار میکرد حسش را
میدانست اگر بیاید چشمهایش فریاد میزنند کمک خواستن را
میدانست اگر دستهایش را بگیرم غرق در آغوشم میشود
میدانست که با اشکهایش پیراهنم خیس میشود
برای همین به دیدنم نمی آمد
نمی خواست برگردد ! 
نمی خواست مرا تکرار کند !
نمی خواست دوست داشتن را با من امتحان کند
برای همین به دیدنم نمی آمد !
اما من به دیدنش رفتم...
بی خبر و بی صدا
ناگهان چشمش به من افتاد
چشمهایم را دید نتوانست چیزی بگوید
همانند میخ که در دیوار فرو میرود درون زمین فرو رفت 
خشکش زده بود
لرزش پاهایش، ضربان قلبش، استرس و اضطرابش در من هم آشوبی به پا کرد که حتی حرفهای
آماده کرده ام را هم نتوانستم بیان کنم.
در آن زمان کم فقط چشمهایمان هم صحبت شدند و بی حرفی از کنار هم گذشتیم...
بعد از آن هردویمان فهمیدیم که چقدر نمی توانیم از هم دوری کنیم
اما بسیار دور از یکدیگریم !

 

"rvn"