ش بایگانی بهمن ۱۴۰۱ :: ! در جمع به دنبالِ تنهایی !

۵ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

جلدِ چاپ نشده !

آن صفحه که می‌دانی پایانِ ماجرا نیست تنها جلدی از کتاب به اتمام رسیده ، جلد دوم در راه است

اما نه کسی خوانده و نه کسی دیده است !

در دستِ چاپ اما در بازار ! عدمِ موجودی.

آن لحظه که میدانی باید رها کنی و بگذاری و بروی.

آن لحظه که دلت نمی‌خواهد ولی باید کتاب را ببندی چون دیگر صفحه‌ای برای خواندن نیست.

آن لحظه که دوست داری کتاب را از نو شروع کنی تا شاید جوری دیگر ورق بخورد که به اتمام نرسد !

آن لحظه که با ذوقی کور شده کتاب را از آخر می‌بندی چرا که قصه بدونِ اختتامیه به پایان می‌رسد. 

پایانی باز برای جلدِ اول ، حاکی از تصویر سازی و خیال پردازی‌های احتمالی برای جلدِ بعد .

آن لحظه که اشک در چشمانت و بغض در گلویت که مبادا جلد دوم هرگز چاپ نشود !

آن لحظه که چهره‌ی خیس و پژمرده‌ی خویش را در براقیِ صفحه‌ی آخرِ جلدِ کتاب میبینی و می‌نگری که چه می‌شد اگر این قصه ، جلد دوم نداشت !

 

"همانندِ اکثرِ روابطِ زندگیِ ما ، که بی‌منطق ناگهان به پایان می‌رسند و سال‌ها در پِیِ جوابِ چراهای بی‌جواب در انتظارِ فصلِ دومِ آشنایی خیره به مسیرِ هرگز نرفته  می‌نشینیم."

 

 

"rvn"

  • ۶
  • نظرات [ ۵ ]
    • Arvin .
    • Friday 21 Bahman 01

    ناآشنا !

    .پارت دوم.


    روی تخت نشستم.
    سقوطم از تخت دردی در کمرم ایجاد کرده بود کِش و قوسی به کمرم دادم، دستم را روی صورتم کشیدم ، خوابم را مرور کردم، با حالتی غریب دستی به موهای آشفته‌ام کشیدم تا شاید از آشفتگیِ درونم کم شود، دستی روی پا گذاشتم و از تخت بلند شدم ، پتو را از روی زمین برداشتم و مرتب شده روی تشک انداختم.
    پیش از خروجم از اتاق ، خودم را در آیینه دیدم ، مکثی کردم ، جلوتر رفتم و درست مقابل آیینه ایستادم ، خودم را نگاه کردم...
    چقدر برای خودم غریبه بودم !
    حرفهایی که ناآشنا در خواب گفته بود به یادم آمد ، آرام زمزمه کردم ، دستی به صورتم کشیدم، چشمهای خطی‌ام ، صورتِ استخوانی‌ام ، لب‌های خشکی زده‌ام ، رگ‌های پیشانی‌ام....
    من کِی اینقدر شکسته شدم !
    این خود تخریبی با کشیدنِ کامل دست روی صورت و بستن چشم‌ها و گذشتن از آیینه به اتمام رسید.
    صورتم را شستم، چایی دم کردم و خودم را به صرف صبحانه‌ای تک‌نفره دعوت کردم.
    حرف‌های ناآشنا از ذهنم بیرون نمی‌رفت.
    " تو می‌توانی....به دنبال چه می‌گردی !.... دشتِ تو همینجاست... چشم‌هایت را باز کن....داشته‌هایت را ببین....تو می‌توانی ."
    بعد از صبحانه چای لیوانی‌ام را برداشتم و طبق عادت روی کاناپه‌ی روبه‌روی پنجره نشستم و به بیرون خیره شدم.
    خورشید را دیدم، دیگر دمِ غروب نبود ، در حالِ فرار نبود بلکه داشت آماده می‌شد تا قوی‌تر از همیشه بتابد ، گرمایش را به راحتی می‌توانستم احساس کنم بی‌آنکه بادی مرا بیازارد ، نور خودش را بی‌هیچ چشم داشت و منتی بر تمامِ سیاهی‌ها برافروخت، جایی نبود که از گرما و نور او بی‌نصیب بماند.
    هیچ جا به جز قلبِ من.
    دفتر روزانه‌ام را نگاهی انداختم ، هیچ یک از کارهای تعیین شده برای روزهای گذشته را یا انجام نداده‌بودم یا جست‌وگریخته و نیمه‌کاره.
    دارم با خودم چه کار می‌کنم !
    این من نیستم.
    به راستی دنبالِ چه می‌گردم !
    من کیستم !
    آن ناآشنا که بود !
    بهرِ چه مرا کمک می‌کرد !
    با این همه سوال چه کنم !
    پیغام‌های باز نشده را نگاهی انداختم.
    عده‌ای بهرِ حل کردنِ مشکلشان و عده‌ای شاکی از پاسخ ندادنم و عده‌ای هم بی‌اهمیت از وجودم.
    همه را پاک کردم مگر تعدادِ معدودی که بی‌هیچ ادعایی محبت می‌ورزیدند.
    اما باز هم جوابی برایشان نداشتم.
    پیامشان را همان‌گونه دست نخورده رها کردم.
    روبه‌روی آیینه‌ام ایستادم....
    چه غریبه‌ی تنهایی.
    دستانم را به دیوار تکیه دادم و سرم را پایین انداختم.
    عمیقا احساس دلتنگی می‌کردم.
    من دلتنگِ خویش بودم.
    خودم برای خودم غریبه بودم.
    صدایی توجهم را جلب کرد،
    صدای ناآشنا بود.
    گویا دارد کسی را صدا می‌زند.
    صبر کن !
    چه اسمِ آشنایی !
    آری این اسمِ من است ، او دارد مرا صدا می‌زند .
    سرم را بی‌اختیار بالا آوردم.
    باورم نمی‌شود.
    خودم را می‌بینم که دارد صدایم می‌زند ، او از من کمک می‌خواهد ، من او را در تنهاییِ خویش حبس کرده‌بودم،
    من او را نادیده گرفته بودم ، او را تنها گذاشته بودم .
    باید آن غریبه‌ی آشنا را نجات دهم ، باید او را به صرف شکلاتی داغ دعوت کنم و چند کلمه‌ای با او صحبت کنم، باید او را به آغوش بگیرم، باید با خودم خلوت کنم.

    " باید با خودم ، مهربان‌تر از دیگران باشم."

    آری ، آن ناآشنا خودم بودم =)



    "rvn"

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • Arvin .
    • Thursday 13 Bahman 01

    سقوط !

    .پارت اول. 

     

    چشمانم را باز کردم،

    بر لبِ پرتگاهی بلند ایستاده بودم ، دره‌ای به ژرفای بی‌نهایت ، آن‌سوی پرتگاه دشتِ سرسبز را می‌دیدم و تکیه‌های پلِ چوبیِ شکسته‌ی آویزان مانده از پرتگاه.
    خورشید در پشت سرم سایه‌ام را روی دشت می‌انداخت اما بادِ سردی که می‌وزید اجازه نمی‌داد از آخرین گرمای خورشیدِ دمِ غروب لذت ببرم. وجودم را غرق در لرزش کرده بود. چشمهایم را بستم ، ترس هایم ، حرفها و تحقیرات بیگانگان برایم تداعی شد. پاهایم لرزید سست شدم لحظه‌ای خودم را معلق دیدم و برخورد باد شدیدی را با صورتم احساس کردم.

    من در حال سقوط بودم .

    میان خاطراتی که بی‌رحمانه مرور می‌شد صدایی ناآشنا صدایم زد و مدام جمله‌ای را تکرار می‌کرد:
    " تو می‌توانی ، تو می‌توانی ، تو می‌توانی. "
    دردی در بازوی چپم احساس کردم انگار که متوقف شده بودم ، آویزان میانِ آسمان و زمین ، دستم به ریشه‌ی درختی که از دلِ صخره بیرون زده بود، گیر کرده‌بود.
    چشمهایم را باز کردم تاریکیِ عمیقِ انتهای دره را دیدم، به خود آمدم.

    هنوز به مرگ نرسیده‌ بودم. 

    بالا را نگاه کردم چندان دور نشده بودم . دستم را نگاه کردم ، گیرنکرده بود !
    من ، ریشه را گرفته بودم !
    خودم را بالا کشیدم و با دو دست آویزان شدم. پاهایم را به صخره تکیه دادم.
    هااااااا... نفسی عمیق کشیدم.
    و باز حرفهای بیگانگان بی‌ملاحظه‌ی یکدیگر ، بیان می‌شدند. پاهایم داشت سست می‌شد ، توانم را داشتم از دست می‌دادم که باز صدای ناآشنا صدایم زد:
    " تو می‌توانی ، تو می‌توانی ، تو‌ می‌توانی..."
    پای چپم را به لبه‌ی سنگی که نمی‌دانستم چقدر محکم در دلِ صخره فرورفته تکیه دادم ، وزنم را رویش انداختم و جهشی به بالا کردم و همزمان با من سنگ با صخره وداع کرد و به اعماق دره شتافت.
    چندی دیرتر می‌توانست من را هم با خودش ببرد. من اما سنگی بالاتر را گرفتم بی‌آنکه از استقامتش مطمعن باشم.
    ساعتی طول کشید و با پذیرفتن احتمالِ سقوط توسط سنگ‌های سست و شاخه‌های شکننده خود را به مکان اولیه‌ام رساندم.
    بالای پرتگاه ، آنسوی دشتِ آرزوها .

    من هنوز زنده بودم.

    به بالا که رسیدم سوزش و دردهایی را حس کردم بدنم را نگاهی انداختم ، آههههه.... دست و پاهای کبود و زخمی و خون‌آلود و بادِ سردی که زخم‌هایم را نوازش می‌کرد و سوزشی ناقابل را به من پیش‌کش.
    اطرافم را نگاهی کردم ، چپ و راستم تا انتهای مجازِ دیدن پرتگاه بود و تنها راه عبور پلی شکسته .
    در ذهنم خطاب به آن صدای ناآشنا گفتم: " من نمیتوانم ، دیگر نمی‌توانم " 
    اشکهای ناامید و پشیمان و سرگشته‌ام به هوای خویش به انتها دره سقوط می‌کردند شناور روی باد،
    سبک مثل پر آنچنان که گاهی به ذهنم می‌رسید سقوط چندان هم بد نیست !
    لذتِ پروازی بی‌پروا به مقصدِ نیستی.
    در همین فکر و خیالِ پوچ و واحی که ناآشنا گفت: 
    "رها کن افکارِ سست را همانند سنگ‌های سست.
    نه اینکه نتوانی ، نه ، تنها راه را گم‌کرده‌ای ، چون راهی نمی‌یابی دلیل بر نتوانستن نیست. بالا را ببین ! سنگ‌ها و شاخه‌های محکم‌تر را انتخاب کن ، اگر تکیه‌گاهی نیست با دست بِکَن دلِ صخره را و تکیه‌گاهی بساز ، پلی بساز.
    نه اینکه نتوانی ، تنها مسیر را گم کرده‌ای ، عمیق‌تر نگاه کن اینبار با دیدگاهی جدید "

    دوست داشتم حرفهایش را باور کنم. اما خستگیِ درونم ، بدنِ سردم ، تنهایی‌ام از میلِ رسیدن به دشتِ آرزوهایم قوی‌تر بودند.
    دوست داشتم باور کنم که می‌توانم اما....
    نمیدانم.
    من خوابم می‌آید ، خوابیدن را بیشتر دوست داشتم، خوابی که از آن بیدار نشوم.
    نه اشتیاقی برای زندگی و نه مشتاقِ مردن.
    چشمهایم را بستم خودم را به پهنای کمر روی زمین انداختم و دستهایم را در امتداد سرم دراز کردم و پاهایم را از لبه پرتگاه به سوی دره آویزان کردم و فقط نفس می‌کشیدم
    صرفا برای زنده‌ بودن.
    اثرِ کششِ جاذبه‌ی دره را روی پاهایم احساس می‌کردم و همینطور دستانِ بزرگِ زمین که من را سفت در آغوشش گرفته بود تا مبادا در امواجِ بی‌وزنی معلق شوم.
    و باز ناآشنا...
    "برخیز ، به دنبال چه می‌گردی ! دشتِ آرزوها ! این اسمیست که روی مکانِ سرسبزِ آن‌سوی دره گذاشته‌ای !
    مگر پشت سرت را ندیده‌ای ! چرا غاقل از دشتِ خویش شده‌ای !
    چشمانت را بسته‌ای و حتی هنگامی که باز میکنی تفاوتی با یک نابینا نداری.
    داشته‌های خودت را ببین ! چشمانت را باز کن اما با چشمِ سر نگاه نکن ، بگذار چشمان دلت دشت را پیدا کند."

    حرفهای قشنگی می‌زند اما باورشان برایم سخت است.
    نمی‌دانم....

    دوست دارم خودم را به دستِ جاذبه‌ی دره بسپارم.

    دارد تاریک می‌شود ، دیگر خیلی از خورشید پیدا نیست.
    او نیز رفتن را به ماندن ترجیح داد.
    کمی خودم را سبک گرفتم ، کم‌کم داشتم از آغوش زمین دور می‌شدم.
    نزدیکیِ سقوط در دلم ترس و لرزه‌ای افتاد اما نه می‌توانستم و نه می‌خواستم که جلویش را بگیرم.
    خودم را به دستِ نبودن بسپارم !
    دیگر چیزی نمانده ، در سینه‌ام جهنمِ سردی برپاست ، و آخرین تماسِ من با زمین...

    من افتادم... .


    ناگهان با تنشی چشمانم باز شد ، به خود آمدم ، پایین تخت بودم، دستم به حالت آویزان لبه‌ی تخت را گرفته بود ، پیچ پتو را از دور پاهایم باز کردم ، بلند شدم ، روی تخت نشستم.

    من هنوز زنده بودم =)

     

     

    "rvn"

     

     

     

     

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • Arvin .
    • Tuesday 11 Bahman 01

    خدایا !

     

    خدایا ! بازیت تموم شد ، بده یه دست هم ما بازی کنیم =(

  • ۵
  • نظرات [ ۳ ]
    • Arvin .
    • Saturday 8 Bahman 01

    فکرِ سخت !

    لبخندی داشت غبارآلود.
    سخت درگیرِ تصمیمی بود که می‌خواست اما نمی‌توانست انجام بدهد.
    شاید هم در توانش نبود !
    هدفش را داشت اما مسیرش را گم کرده بود.
    درگیرِ سردرگمی‌های بی‌منطق شده بود.
    خواب‌های طولانی ، سکوت‌های عمیق ، تاریکی‌های مداوم.
    جدال داشت با موانع راهش ولی مصمم بود برای رسیدن به انتهایش.
    هنوز قدم برنداشته خستگی امانش را بریده بود.
    چاره‌ را جز در رفتن نمی‌دید ،
    ولی راهِ رفتن را هم نمی‌دید.
    می‌پنداشت که سخت است اما نمی‌دانست که "سخت" فقط در ذهنش است.
    فکرش سخت است انجامش ولی نه ...

    " با خود بپندار کارِ سختی را انجام دهی، موانعش را در نظر می‌گیری و به سختیِ کار فکر می‌کنی و کم کم منصرف می‌شوی. اما یکبار ! تنها یکبار بی‌آنکه به سخت بودنش فکر کنی ، بی آنکه به نتوانستنش فکر کنی انجامش بده.می‌بینی که قبل از متوجه شدنش انجامش دادی. همانند پریدن از جوبی بلند. فکر کردن به آن ترس ، استرس ، اضطراب را در ذهن و قلبت شعله ور می‌کند. که نکند پایم بشکند، نکند بیفتم، نکند زخم بردارم، نکند نرسم ! 
    قبل از فکر کردن بپر ، ثانیه‌ای نگذشته که تو آن سوی دیگرِ جوب هستی."

    به گذشته‌ای که نتوانسته بود بهبود ببخشد خیره شده بود و اکنون بجای قله همچنان در کوه پایه‌های آرزوهایش مانده‌‌ بود.
    فراموش کرده بود پستی و بلندی بخشی از زندگی است . فراموش کرده بود قله مهم نیست ! مسیرِ کوه تمامِ لذتِ کوه نوردیست.
    در تکاپوی جنب و جوشِ افکارِ خودش بود ، هر روز دورتر از دیگران و دیگران دورتر از او و او دورتر از خویش و خودش دورتر از اهدافش می‌شد.
    هوای سردی که از پنجره می‌وزید و گرمای فنجانِ چایی که در دست داشت و آهنگی که به دور از بالکن در اتاق پخش می‌شد و تنها ریتمِ آرامَش به گوش می‌رسید او را غرقِ رویاها و خیالات و اهدافی که برای آینده‌اش داشت، می‌کرد.
    اهداف و خیالاتی که می‌پنداشت قرار نیست به آنها عمل کند. ترس قدم برداشتن داشت، ترسِ نرسیدن !

    اما تو قبلا غرق شدن را تجربه کردی .

    کسی که غرق شده از خیس شدن نمی‌ترسد !

    اما از خیس شدن نمی‌ترسید.
    از گم شدن در دریایی رویایی که ساحل نداشته باشد، می‌ترسید.
    او ، از بلاتکلیفی می‌ترسید....

    " کودکی خرد سال را به وقت تولد به آب بینداز از ترس غرق نشدن دست و پا می‌زند و شناور می‌شود، بی آنکه بداند چقدر سخت است !"

    نمی‌دانست تنها فکرش هست که سخت است.

    " ترس ، استرس ، اضطراب ، خستگی و حتی فاصله بین تو و آرزوهایت یه مانعِ ساختگی و ذهنیست. تا وقتی قلباً باور به رسیدن داشته باشی فاصله برایت قابل تحمل می‌شود.
    باور ، اعتماد و اعتقاد به خودت ! 
    تا وقتی این سه عامل باشد فاصله بین آرزوها ، خانواده ، هدف و حتی عشق ! چیزی جز یه مانعِ ذهنی نیست ، و موانع ذهنی همیشه قابل حذف شدن هستند."

    قدرت خودش را باور نداشت ، نمی‌دانست چقدر قوی هست. چون بارها توسط انسان‌های دیگر ضربه خورده بود، قدرتش را نادیده می‌گرفت.
    خودش را ضعیف می‌دانست ، مدام از ضعف خودش در انجام کارهایش حرف می‌زد ، قدرتی که من در او می‌دیدم خودش هم در خودش نمی‌دید.
    مُرَدَد و سردرگم بودم چگونه به او ثابت کنم که می‌تواند.
    چگونه ثابت کنم بیشتر از چیزی که می‌پندارد قوی هست.


    کاش به یک جمله باور داشت !
    که...

    " تنها فکرش ، سخت است."


     

    "rvn"

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • Arvin .
    • Sunday 2 Bahman 01
    به سُراغِ مَن اگر می آید !
    نَرم وُ آهسته بیایید...
    مبادا که ترک بردارد چینیِ نازُکِ تنهاییِ من !

    " سهراب سپهری "
    منوی وبلاگ
    نویسندگان
    پیوندها