.پارت اول. 

 

چشمانم را باز کردم،

بر لبِ پرتگاهی بلند ایستاده بودم ، دره‌ای به ژرفای بی‌نهایت ، آن‌سوی پرتگاه دشتِ سرسبز را می‌دیدم و تکیه‌های پلِ چوبیِ شکسته‌ی آویزان مانده از پرتگاه.
خورشید در پشت سرم سایه‌ام را روی دشت می‌انداخت اما بادِ سردی که می‌وزید اجازه نمی‌داد از آخرین گرمای خورشیدِ دمِ غروب لذت ببرم. وجودم را غرق در لرزش کرده بود. چشمهایم را بستم ، ترس هایم ، حرفها و تحقیرات بیگانگان برایم تداعی شد. پاهایم لرزید سست شدم لحظه‌ای خودم را معلق دیدم و برخورد باد شدیدی را با صورتم احساس کردم.

من در حال سقوط بودم .

میان خاطراتی که بی‌رحمانه مرور می‌شد صدایی ناآشنا صدایم زد و مدام جمله‌ای را تکرار می‌کرد:
" تو می‌توانی ، تو می‌توانی ، تو می‌توانی. "
دردی در بازوی چپم احساس کردم انگار که متوقف شده بودم ، آویزان میانِ آسمان و زمین ، دستم به ریشه‌ی درختی که از دلِ صخره بیرون زده بود، گیر کرده‌بود.
چشمهایم را باز کردم تاریکیِ عمیقِ انتهای دره را دیدم، به خود آمدم.

هنوز به مرگ نرسیده‌ بودم. 

بالا را نگاه کردم چندان دور نشده بودم . دستم را نگاه کردم ، گیرنکرده بود !
من ، ریشه را گرفته بودم !
خودم را بالا کشیدم و با دو دست آویزان شدم. پاهایم را به صخره تکیه دادم.
هااااااا... نفسی عمیق کشیدم.
و باز حرفهای بیگانگان بی‌ملاحظه‌ی یکدیگر ، بیان می‌شدند. پاهایم داشت سست می‌شد ، توانم را داشتم از دست می‌دادم که باز صدای ناآشنا صدایم زد:
" تو می‌توانی ، تو می‌توانی ، تو‌ می‌توانی..."
پای چپم را به لبه‌ی سنگی که نمی‌دانستم چقدر محکم در دلِ صخره فرورفته تکیه دادم ، وزنم را رویش انداختم و جهشی به بالا کردم و همزمان با من سنگ با صخره وداع کرد و به اعماق دره شتافت.
چندی دیرتر می‌توانست من را هم با خودش ببرد. من اما سنگی بالاتر را گرفتم بی‌آنکه از استقامتش مطمعن باشم.
ساعتی طول کشید و با پذیرفتن احتمالِ سقوط توسط سنگ‌های سست و شاخه‌های شکننده خود را به مکان اولیه‌ام رساندم.
بالای پرتگاه ، آنسوی دشتِ آرزوها .

من هنوز زنده بودم.

به بالا که رسیدم سوزش و دردهایی را حس کردم بدنم را نگاهی انداختم ، آههههه.... دست و پاهای کبود و زخمی و خون‌آلود و بادِ سردی که زخم‌هایم را نوازش می‌کرد و سوزشی ناقابل را به من پیش‌کش.
اطرافم را نگاهی کردم ، چپ و راستم تا انتهای مجازِ دیدن پرتگاه بود و تنها راه عبور پلی شکسته .
در ذهنم خطاب به آن صدای ناآشنا گفتم: " من نمیتوانم ، دیگر نمی‌توانم " 
اشکهای ناامید و پشیمان و سرگشته‌ام به هوای خویش به انتها دره سقوط می‌کردند شناور روی باد،
سبک مثل پر آنچنان که گاهی به ذهنم می‌رسید سقوط چندان هم بد نیست !
لذتِ پروازی بی‌پروا به مقصدِ نیستی.
در همین فکر و خیالِ پوچ و واحی که ناآشنا گفت: 
"رها کن افکارِ سست را همانند سنگ‌های سست.
نه اینکه نتوانی ، نه ، تنها راه را گم‌کرده‌ای ، چون راهی نمی‌یابی دلیل بر نتوانستن نیست. بالا را ببین ! سنگ‌ها و شاخه‌های محکم‌تر را انتخاب کن ، اگر تکیه‌گاهی نیست با دست بِکَن دلِ صخره را و تکیه‌گاهی بساز ، پلی بساز.
نه اینکه نتوانی ، تنها مسیر را گم کرده‌ای ، عمیق‌تر نگاه کن اینبار با دیدگاهی جدید "

دوست داشتم حرفهایش را باور کنم. اما خستگیِ درونم ، بدنِ سردم ، تنهایی‌ام از میلِ رسیدن به دشتِ آرزوهایم قوی‌تر بودند.
دوست داشتم باور کنم که می‌توانم اما....
نمیدانم.
من خوابم می‌آید ، خوابیدن را بیشتر دوست داشتم، خوابی که از آن بیدار نشوم.
نه اشتیاقی برای زندگی و نه مشتاقِ مردن.
چشمهایم را بستم خودم را به پهنای کمر روی زمین انداختم و دستهایم را در امتداد سرم دراز کردم و پاهایم را از لبه پرتگاه به سوی دره آویزان کردم و فقط نفس می‌کشیدم
صرفا برای زنده‌ بودن.
اثرِ کششِ جاذبه‌ی دره را روی پاهایم احساس می‌کردم و همینطور دستانِ بزرگِ زمین که من را سفت در آغوشش گرفته بود تا مبادا در امواجِ بی‌وزنی معلق شوم.
و باز ناآشنا...
"برخیز ، به دنبال چه می‌گردی ! دشتِ آرزوها ! این اسمیست که روی مکانِ سرسبزِ آن‌سوی دره گذاشته‌ای !
مگر پشت سرت را ندیده‌ای ! چرا غاقل از دشتِ خویش شده‌ای !
چشمانت را بسته‌ای و حتی هنگامی که باز میکنی تفاوتی با یک نابینا نداری.
داشته‌های خودت را ببین ! چشمانت را باز کن اما با چشمِ سر نگاه نکن ، بگذار چشمان دلت دشت را پیدا کند."

حرفهای قشنگی می‌زند اما باورشان برایم سخت است.
نمی‌دانم....

دوست دارم خودم را به دستِ جاذبه‌ی دره بسپارم.

دارد تاریک می‌شود ، دیگر خیلی از خورشید پیدا نیست.
او نیز رفتن را به ماندن ترجیح داد.
کمی خودم را سبک گرفتم ، کم‌کم داشتم از آغوش زمین دور می‌شدم.
نزدیکیِ سقوط در دلم ترس و لرزه‌ای افتاد اما نه می‌توانستم و نه می‌خواستم که جلویش را بگیرم.
خودم را به دستِ نبودن بسپارم !
دیگر چیزی نمانده ، در سینه‌ام جهنمِ سردی برپاست ، و آخرین تماسِ من با زمین...

من افتادم... .


ناگهان با تنشی چشمانم باز شد ، به خود آمدم ، پایین تخت بودم، دستم به حالت آویزان لبه‌ی تخت را گرفته بود ، پیچ پتو را از دور پاهایم باز کردم ، بلند شدم ، روی تخت نشستم.

من هنوز زنده بودم =)

 

 

"rvn"