ش بایگانی دی ۱۴۰۰ :: ! در جمع به دنبالِ تنهایی !

۲ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

او مُرد تا زندگی کند !

به همه بگویید او مُرد تا زندگی کند...
در خوابِ بی انتهای خویش بیداری کند..

دنیایی پُر از سکوتِ تنهایی خویش
در خلوتِ اجتماعِ خود ، شاعری کند

قلبِ در جمع ولی تنهایش
ای کاش یک بار عاشقی کند !

اشک‌های محبوس شده در چشمش را
که تواند که بارانی کند !

بار الها هرچه پیمانه داری لبریز کن...
عقل میخواهد در اوجِ مستی هشیاری کند !

بگویید به همه ، او مُرد تا زندگی کند...
چهره خندانِ مصنوعی خویش را ، واقعی کند...

دردِ پنهان شده در قلبش را
شاید اینگونه توانست درمانی کند !

بِکَنَد وصلِ جهان را ز تنِ اسیرِ خویش
روحِ سنگین و درمانده خود را ، آزادی کند

در ظلمتِ شب قصدِ سفر کرد که هیچ
باعث نشود او ، تردیدی کند  !

اینجا از بهشت یار که نداشت نصیبی
شاید آنجا در جهنم ، سالاری کند !

آری ، او مُرد تا زندگی کند...
 

               "rvn"

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • Arvin .
    • Friday 24 Dey 00

    نیمه شب !



    نیمه شب بود که با صدای عجیبی از کف اتاقم بیدار شدم...
    هراسان از اتاق بیرون رفتم ، نور ماه که از لابه‌لای پرده راه نفوذ به پذیرایی رو پیدا کرده بود همه چیز رو نیمه واضح مشخص میکرد
    خواستم چراغ رو روشن کنم اما اون تاریکی که با نور ماه آمیخته شده بود حس خوبی به من میداد. پرده را کامل کنار زدم.
    پنجره باز شده بود!
    ماه،راحت شد. دیگر بدون مانعی حضورش را در خانه به رخ میکشید. اَشکال واضح تر شدند.
    روی کاناپه نشستم.انگار که منتظر بودم !. خیره به قاب پشت پنجره شدم
    تصویری از جاده ای ساکت و خلوت. تنِ سردِ کاناپه منو گرم در آغوش گرفته بود. نمیخواستم بلند شوم ، حتی نمیخواستم‌چشم از خیابان و پنجره بردارم.
    نمیدانم چرا !
    در همین‌حین که مجذوب تنهایی جاده و شعر خوانی ماه بودم صدای در زدن آمد !
    بی هوا برگشتم و به در نگاه کردم
    انگار که شک داشتم
    با صدای دوباره ی در به طرفش دویدم بی آنکه نگاه کنم‌کیست در را باز کردم.
    وای خدای من باورم‌نمیشود!
    اون....اینجا....این موقع شب...
    زبانم بند آمده بود.
    او هَرولد بلوم بود، بهترین منتقد جهان، آمده بود تا مرا ملاقات کند
    دعوتش کردم به داخل خانه برایش چایی دم‌کردم خواستم‌بروم به طرف کلید برق تا چراغ هارو روشن‌کنم که با دست اشاره کرد نیازی نیست.
    صندلی اش را برداشت و پشت به پنجره نشست توی اون تاریکی ، نور ماه از پشت هَرولد سایه اش را روی فرش ساخته بود
    چهرش اش سخت دیده میشد تصمیم گرفتم به حرفهایش گوش بدهم تا دیدنش !
    داشت راجب آخرین کتابم میگفت انگار که خوشش آمده پشت هم‌نقدهای خوب راجش میگفت که چقدر مجذوب قلمم شده و تحت تاثیر قرار گرفته، از انتخاب خوبم در نام‌کتاب میگفت و شخصیت پردازی ها تعدادِ صفحه و آغاز و پایان فصل ها...
    و من که گویی در ماورای خود سیر میکردم از خود بی خود شده بودم. هرکی هم‌بود همین گونه می شد کیست که مست نشود وقتی اسطوره ی زندگی اش در مقابلش از او تعریف میکند !
    حرفهایش تمام شد استکان چایی را آرام برداشت ، با دو دستش استکان را گرفته بود و به زمین خیره شده بود بی آنکه حرفی رد و بدل بشود چاییمان را خوردیم استکان را روی میز گذاشت و بلند شد بی حرفی به سمتِ در رفت گمان کردم از چیزی ناراحت شده دنبالش دویدم خواستم که شونه اش را بگیرم و بگویم: کجا ؟ من هنوز سوال هایم را نپرسیدم تو باید خیلی چیزها به من یاد بدهی.
    به نزدیکش که رسیدم با صدای عجیبی از خواب پریدم !
    کف اتاق بودم !
    بلند شدم به پذیرایی رفتم.
    پنجره بود !
    که باز شده بود =)

    "rvn"

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • Arvin .
    • Friday 17 Dey 00
    به سُراغِ مَن اگر می آید !
    نَرم وُ آهسته بیایید...
    مبادا که ترک بردارد چینیِ نازُکِ تنهاییِ من !

    " سهراب سپهری "
    منوی وبلاگ
    نویسندگان
    پیوندها