آن صفحه که می‌دانی پایانِ ماجرا نیست تنها جلدی از کتاب به اتمام رسیده ، جلد دوم در راه است

اما نه کسی خوانده و نه کسی دیده است !

در دستِ چاپ اما در بازار ! عدمِ موجودی.

آن لحظه که میدانی باید رها کنی و بگذاری و بروی.

آن لحظه که دلت نمی‌خواهد ولی باید کتاب را ببندی چون دیگر صفحه‌ای برای خواندن نیست.

آن لحظه که دوست داری کتاب را از نو شروع کنی تا شاید جوری دیگر ورق بخورد که به اتمام نرسد !

آن لحظه که با ذوقی کور شده کتاب را از آخر می‌بندی چرا که قصه بدونِ اختتامیه به پایان می‌رسد. 

پایانی باز برای جلدِ اول ، حاکی از تصویر سازی و خیال پردازی‌های احتمالی برای جلدِ بعد .

آن لحظه که اشک در چشمانت و بغض در گلویت که مبادا جلد دوم هرگز چاپ نشود !

آن لحظه که چهره‌ی خیس و پژمرده‌ی خویش را در براقیِ صفحه‌ی آخرِ جلدِ کتاب میبینی و می‌نگری که چه می‌شد اگر این قصه ، جلد دوم نداشت !

 

"همانندِ اکثرِ روابطِ زندگیِ ما ، که بی‌منطق ناگهان به پایان می‌رسند و سال‌ها در پِیِ جوابِ چراهای بی‌جواب در انتظارِ فصلِ دومِ آشنایی خیره به مسیرِ هرگز نرفته  می‌نشینیم."

 

 

"rvn"