خندت نمیومد
ولی به زور میخندیدی
از همون لبخندای همیشگی ، مصنوعی !
از بین جمع انعکاس نورو توو اشک چشمات دیدم
بغضتو قورت دادی ، دیدم !
شبایی که تا صبح بیداری بیشتر از هر وقت دیگه ای دلت میگیره .
موقع خداحافظی دستای سردتو که گرفتم ، فهمیدم... 
دوباره نگات کردم
دور از چشم همه
اومدم آروم درِ گوشِت گفتم
  - خوبی داداش ! 
مکث کردی
یه لبخند از همون لبخندای همیشگی زدی و گفتی :
- آره ، خوبم داداش =)
میدونم دروغه
ولی دگه اصرار نمیکنم
چون میدونم از اصرار بدت میاد
میدونم دلت با حرف خالی نمیشه ولی خب منم دلم با دیدن این حال تو آروم نمیشه !
داشتیم به نیمه شب نزدیک میشدیم !
خدافظیا تموم شده بود
هرکی رفت سمت مسیر خودش
تو اما نه !
از توو ماشین دیدم که به سمت خونه نمیری ! 
تصمیم گرفتم تعقیبت کنم
ببینم کجا میخوای بری
نزدیک یک ساعت و نیم پشت سرت اومدم
یه جای دنج
یه جای بلندتر از سطح شهر
دور از شلوغی و ازدحام و نور
نشستی رو یه سنگ تقریبا بزرگ .
دیدم این صحنه رو
اما تصمیم گرفتم نیام جلو
ترسیدم شاید دوباره حرفاتو ، اشکاتو سرکوب کنی .
اون شب دیدم
که  تو !
تا خودِ صبح حرفاتو برای خدا میباری ! 
اما خالی نمیشی !
با حرفهای تو آسمون هم گریش میگیره
حالا خدا برات میباره !
ولی بارون ! تمومی نداره...

=)

"rvn"