.پارت دوم.


روی تخت نشستم.
سقوطم از تخت دردی در کمرم ایجاد کرده بود کِش و قوسی به کمرم دادم، دستم را روی صورتم کشیدم ، خوابم را مرور کردم، با حالتی غریب دستی به موهای آشفته‌ام کشیدم تا شاید از آشفتگیِ درونم کم شود، دستی روی پا گذاشتم و از تخت بلند شدم ، پتو را از روی زمین برداشتم و مرتب شده روی تشک انداختم.
پیش از خروجم از اتاق ، خودم را در آیینه دیدم ، مکثی کردم ، جلوتر رفتم و درست مقابل آیینه ایستادم ، خودم را نگاه کردم...
چقدر برای خودم غریبه بودم !
حرفهایی که ناآشنا در خواب گفته بود به یادم آمد ، آرام زمزمه کردم ، دستی به صورتم کشیدم، چشمهای خطی‌ام ، صورتِ استخوانی‌ام ، لب‌های خشکی زده‌ام ، رگ‌های پیشانی‌ام....
من کِی اینقدر شکسته شدم !
این خود تخریبی با کشیدنِ کامل دست روی صورت و بستن چشم‌ها و گذشتن از آیینه به اتمام رسید.
صورتم را شستم، چایی دم کردم و خودم را به صرف صبحانه‌ای تک‌نفره دعوت کردم.
حرف‌های ناآشنا از ذهنم بیرون نمی‌رفت.
" تو می‌توانی....به دنبال چه می‌گردی !.... دشتِ تو همینجاست... چشم‌هایت را باز کن....داشته‌هایت را ببین....تو می‌توانی ."
بعد از صبحانه چای لیوانی‌ام را برداشتم و طبق عادت روی کاناپه‌ی روبه‌روی پنجره نشستم و به بیرون خیره شدم.
خورشید را دیدم، دیگر دمِ غروب نبود ، در حالِ فرار نبود بلکه داشت آماده می‌شد تا قوی‌تر از همیشه بتابد ، گرمایش را به راحتی می‌توانستم احساس کنم بی‌آنکه بادی مرا بیازارد ، نور خودش را بی‌هیچ چشم داشت و منتی بر تمامِ سیاهی‌ها برافروخت، جایی نبود که از گرما و نور او بی‌نصیب بماند.
هیچ جا به جز قلبِ من.
دفتر روزانه‌ام را نگاهی انداختم ، هیچ یک از کارهای تعیین شده برای روزهای گذشته را یا انجام نداده‌بودم یا جست‌وگریخته و نیمه‌کاره.
دارم با خودم چه کار می‌کنم !
این من نیستم.
به راستی دنبالِ چه می‌گردم !
من کیستم !
آن ناآشنا که بود !
بهرِ چه مرا کمک می‌کرد !
با این همه سوال چه کنم !
پیغام‌های باز نشده را نگاهی انداختم.
عده‌ای بهرِ حل کردنِ مشکلشان و عده‌ای شاکی از پاسخ ندادنم و عده‌ای هم بی‌اهمیت از وجودم.
همه را پاک کردم مگر تعدادِ معدودی که بی‌هیچ ادعایی محبت می‌ورزیدند.
اما باز هم جوابی برایشان نداشتم.
پیامشان را همان‌گونه دست نخورده رها کردم.
روبه‌روی آیینه‌ام ایستادم....
چه غریبه‌ی تنهایی.
دستانم را به دیوار تکیه دادم و سرم را پایین انداختم.
عمیقا احساس دلتنگی می‌کردم.
من دلتنگِ خویش بودم.
خودم برای خودم غریبه بودم.
صدایی توجهم را جلب کرد،
صدای ناآشنا بود.
گویا دارد کسی را صدا می‌زند.
صبر کن !
چه اسمِ آشنایی !
آری این اسمِ من است ، او دارد مرا صدا می‌زند .
سرم را بی‌اختیار بالا آوردم.
باورم نمی‌شود.
خودم را می‌بینم که دارد صدایم می‌زند ، او از من کمک می‌خواهد ، من او را در تنهاییِ خویش حبس کرده‌بودم،
من او را نادیده گرفته بودم ، او را تنها گذاشته بودم .
باید آن غریبه‌ی آشنا را نجات دهم ، باید او را به صرف شکلاتی داغ دعوت کنم و چند کلمه‌ای با او صحبت کنم، باید او را به آغوش بگیرم، باید با خودم خلوت کنم.

" باید با خودم ، مهربان‌تر از دیگران باشم."

آری ، آن ناآشنا خودم بودم =)



"rvn"