ش بایگانی آذر ۱۴۰۱ :: ! در جمع به دنبالِ تنهایی !

۲ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

لانگ دیستنس !

تا از دَر وارد شد اخم و داد‌وبیداداش شروع شد.
بی‌بهانه گیر میداد، سرِ چیزای الکی وجزعی داد میزد و عصبی میشد،
نمیدونستم دقیقا چرا ولی به روشنیِ خورشید مشخص بود از یه چیزی ناراحته که اینجوری داد میزنه.
ناراحت نشدم، چون به قولِ خودش "وقتی کسی پیشت عصبانیتش رو خالی میکنه یعنی اینکه تو نقطه‌ی امنشی یعنی بهت اعتماد داره ، میدونه هرچقدم داد بزنه تو رهاش نمیکنی و فضا رو برای خالی شدنش فراهم میکنی "
پس منم فضارو آماده کردم تا خودشو خالی کنه.
گیر دادناش که تموم شد رفت آروم یه گوشه نشست.
مثل آب که شکلِ ظرف رو به خودش میگیره شکلِ کاناپه ‌رو به خودش گرفته بود.
گوشه‌ی چشمِ چپش یه قطره اشک در آستانه‌ی ریختن بود.
هیچی نمیگفت و کاری نمیکرد ، زُل زده بود به کفِ سالن بدونِ اینکه نگاهِ چیزِ خاصی کنه.
بالاخره اشکه ریخت.
رفتم پیشش ، زانو زدم جلوش .
دستمو گذاشتم رو پاهاش، بدونِ اینکه چیزی بگم نگاش کردم.
بعدِ چند ثانیه سرش رو آورد بالا و نگام کرد ، قبل از اینکه بخوایم واکنشی نشون بدیم سدِ بغضِ مهار شدش شکست و مثل ابرِ بهاری بدونِ صدا بارید.
انگار که بارانهای چند سال رو پشت سد ذخیره کنی‌ و یه باره سد رو بشکنی.
گذاشتم خوب لباسم رو خیس کنه.
وقتی هِق‌هِق کردناش تموم شد ، همونجوری که توو بغلم بود با صدایی که میلرزید دَرِ گوشم‌ آروم گفت:
" خیّلی دلم براش تنگ شده، خیّلی زیاد."

اگه از من بپرسی سختیای رابطه‌ی لانگ دیستنس چیه !
بهتون میگم:
"تحملِ بارانهای نباریده‌ی مهار شده، پشتِ سدِ چشمها."


بیشتر مراقب هم باشیم =)


"rvn"

  • ۵
  • نظرات [ ۰ ]
    • Arvin .
    • Saturday 26 Azar 01

    فنر !

    بعد از ماه ها بالاخره تلفنشو جواب داد . البته اینکه با شماره ناشناس هم زنگ زده بودم بی دلیل نبود . وقتی فهمید منم جا خورد ، دیگه نمیتونست نه بگه یا تلفن رو قطع کنه . ولی بازم گفت " میشه 20 دقیقه دیگه با همین شماره باهات تماس بگیرم ! " 
    فکر کردم مثل همیشه میخواد فرار کنه. گفتم نه . گفتم " مگه الان کار داری ! میتونی یه لحظه بیای دم در ! پایین خونتونم"  بهونه آورد گفت نه 20 دقیقه دیگ خودم به همین شماره زنگ میزنم. ناچار بودم قبول کنم. گفتم باشه .
    تلفنو قطع کردم و منتظر موندم. شد نیم ساعت شد 40 دقیقه شد یک ساعت. با خودم گفتم " چقدر احمقی تو پسر میخواست قطع کنی و حرف نزنه. دیگه عمرا زنگ بزنه " داشتم کیفمو برمیداشتم از صندلی عقب ماشین که دیگه برم خونه. خیلی خسته شده بودم. از ظهر کتابخونه بودم تازه رسیده بودم توی پارکینگ و توی این فکر بودم که دیگه زنگ نمیزنه و این شمارمم دیگه جواب نمیده که در حالتی بسیار غریب دیدم زنگ زد !
    با ذوق جواب دادم مثل قبل عادتش بود قبل از سلام اسمِ مخاطبش رو صدا بزنه =)
    قرار شد شنبه ببینمش یعنی سه روز بعد، توی کافه ای که خودش معرفی کرد. ازش قول گرفتم که بیاد ، چون میدونستم سرِ قولاش میمونه.

    شنبه ؛  
    " دیر اومدی ، عادت نداشتی دیر بیای."
    -" تصمیمم عوض شد ، میخواستم نیام."
    " پس چی شد که اومدی ! "
    -" قول داده بودم."
    " خوبه که مجبورت کردم قول بدی =) "
    -" هرچی میل داری بگو بیارن این کافه آشناست برای یکی از دوستامه امروز مهمون من باش"
    " این چه حرفیه بعد عمری جوابمو دادی افتخار دادی اومدی بیرون مهمونتم باشیم ! بخدا که دیگه داشتم چهرت رو فراموش میکردم =) ، مرسی که اومدی ."
    -" مرسی که زنگ زدی =) "

    احوال پرسیامون که تموم شد نمیدونستم چی بگم و از چی بپرسم . از دلیل غیبتِ طولانیش ! یا یهو محو شدنش ! از کارایی که توی دورانِ غیبتش کرده ! یا کارایی که میخواد انجام بده ! 
    فقط میخواستم نگاش کنم. دلم برای نگاهای ساده و آروم و مفهومیش تنگ شده بود.
    حرف که میزدیم متوجه شدم یه چیزی دَرِش تغییر کرده.
    اینکه دیگه موقع حرف زدن لبخند  نمیزنه. میخواستم بپرسم ازش اما جرعتشو نداشتم از طرفی میدونستم جواب نمیده ، هیچوقت به سوالای شخصی که ازش میپرسیدیم جواب نمیداد. همیشه میگفت "سوالی رو نپرسید که میدونید جوابی براش دریافت نمیکنید."
     " از خانواده چخبر ؟ خوبن همه ؟ "
    - " خبری نیست ، شکر خوبن . "
    با لبخند و چهره ی شادی گفتم " مادرت چطوره ! هنوزم بهت گیر میده سرِ هر چیز کوچیکی ؟  "
    با چهره ای در هم رفته گفت" مادرم ! ...."
    مکث کرد. مکثش لرزه ای انداخت به بدنم که نکنه....! نمیدونم حتی تصورشم سخته. بعد کمی سکوت گفت : " گاهی دلیلِ منقبض شدنت میشه انرژیِ پروازت."
    از توو جیبش یه فنر درآورد یادمه همیشه اون فنرو همراش داشت . چطور میشه یه آدم یه شی رو سالها با خودش نگهداره ! اونم نه یه شئ عادی یه فنر کوچیک و بی ارزش. سالها که میگم از اول دبیرستان .
    " توو هنوز این فنرو داریش ! خوب تاحالا گمش نکردی . چطور این همه سال نگهش داشتی ! "
    - " آره میبینی که دارمش. بدست آوردن راحته. نگهداشتن سخته. مثلِ نگهداشتن شراکت ، رفاقت ، عشق ، خانواده..."
    بازم حرفشو نیمه کاره گذاشت. 
    - " این فنرو میبینی ! بگیرش توی دستت . فشارش بده "
    کاری که گفت رو انجام دادم. فنر فشرده شده رو توی دستم نگهداشته بودم و منتظر بودم بگه چیکار کنم ولی چیزی نگفت. یه کم که گذشت سرم آوردم بالا نگاش کردم گفتم خب حالا چی ! گفت " کو فنر ! " نگاهِ دستم کردم دیدم فنر نیست. همون لحظه که سرمو آوردم بالا انگار از دستم پریده بود. 
    بلند شد  رفت دنبالِ فنر و تا پیداش نکرد نیومد. اون فنرِ ساده چیزی نبود که ساده ازش بگذره . گذاشتش توو جیبش و نشست سر جاش و گفت  "هرچی بیشتر سعی کنی آدمهای زندگیت رو نزدیک خودت نگهداری زودتر ازت دور میشن. یهو یه جوری ازت دور میشن که اصلا متوجه نمیشی ، دقیقا همون لحظه ای که میخوای ببینی باید چیکار کنی میبینی که پریدن ! . "
    همیشه ی خدا حرفاش با کنایه و منظور بود هیچوقت عین بچه آدم نمیگفت که منظورش چیه یا توو دلش چی میگذره.
    که البته کارشو بلد بود. همین گنگ و مبهم بودنش باعث میشد کسی نتونه آسیبی بهش بزنه و ازون مهم تر!  دوست داشتنی باشه ، برای همه.
    غیر قابل پیش بینی ، غیر قابل نفوذ و حتی غیرقابل شناخت !
    ازش پرسیدم " این مدت نبودی چه کارهایی میکردی ! " 
    نفس عمیقی کشید گفت " سعی میکردم خستگیِ چندین سالمو از تن دَر کنم. خیلی خسته شده بودم. خیلی."
    این اولین بار بود اینقدر واضح از خستگیش میگفت.  عجیب بود برام چون همیشه وانمود میکرد زندگی خسته کننده نیست و میشه ادامه داد. خودش امیدِ همه ی دوستاش بود . ماها از هرجا کم میوردیم آخرین پناهمون خودش بود.
    حالا ببین کی داره حرف از خستگی میزنه.
    انتظار نداشتم اینقدر مستقیم بگه که خسته شده برای همین موندم چه واکنشی نشون بدم. 
    " تو خودت همیشه به ما میگفتی که ناامید نشیم و ادامه بدیم و جانزینم و..."
    با کمی کج کردن سرش به سمت چپ و بالا آوردن دوتا انگشت دستش که همیشه نشونه ی این بود که در هر شرایط و گفتن هر حرفی که هستی باید ساکت شی ، ساکتم کرد و نذاشت حرفمو ادامه بدم.
    - " میدونم همیشه چی میگفتم. میدونم. اما من هیچوقت نتونستم به حرفهایی که خودم میزنم عمل کنم. 
    من ، همون کافریم که خیلیارو مسلمون کرد ، اما خودش هنوز ایمان نیورده."
    " کاری از دست من برمیاد ! "
    نگاهِ عجیب و غریبی بهم کرد و گفت: " نه " 
    میدونستم کاری از دستم برنمیاد حتی اگه کاریم بتونم انجام بدم هیچوقت بهم نمیگه ولی خب بر حسب ادب وقتی کسی که در هر شرایطی کمکت میکرد میبینی که خودش گرفتار شده لازم دونستم که بهش بگم. که لااقل فکر نکنه برام مهم نیست. هرچند که میدونم این فکر رو هم نمیکرد چون هیچوقت اینجور آدمی نبود و نیست.
    ولی ناامید و ناراحت کننده بود که ببینی کسی که به وقت غم و ناراحتی میشد تکیه گاه و انگیزه و امید دوست و اطرافیان حالا خودش درگیرِ ناامیدی و بی انگیزگی شده.
    - " خب تو چیکار میکنی ! از بچه ها چه خبر "
    " منم والا هیچ سربازیم تقریبا یه یک ماهی میشه که تموم شده و بین دوراهیِ کار و درس گیر کردم. "
    - " جفتشو انتخاب کن "
    " جفتش ! چجوری آخه ! "
    - " رشته ای که میخوای اگه فنیِ در کنارش برو جایی که مربوط به رشتت باشه کار کن حتی بگو یک ماهِ اول حقوق نمیخوای که مسلط بشی رو کار اگرم سمت و سوقِ پزشکی داری دوره های حلال اهمر و جذب نیروی بهدار هنوز فکر میکنم که باشه اونم توی این وضعیتِ کمبودِ نیروی پرستار. کلا بیکار نشین برای خودت یه کاری راه بنداز که هم منبع درامدی داشته باشی هم خرج دانشگاتو بدی هم دانشگاه بری. دوباره بخوای بخونی برای کنکور و دولتی عمرتو هدر دادی . با آزاد شروع کن برای ارشد کنکور دولتی بده ...."
    بازم مثل همیشه اون داره توضیح میده و من حیرت زده ازینکه چطور اینقدر راحت میتونه خودشو فراموش کنه و کامل و شفاف و دقیق با ذکر تمام جزییات و با درنظر گرفتن همه چیز سعی کنه مشکل بقیه رو حل کنه و یه راه مناسب جلوی پاشون بذاره و راه های متفاوت نشونشون بده تا تصمیم بگیرن. 
    چطور میشه یه آدم در عین حالی که زخمیه ، زخم خودش رو فراموش کنه و به مداوا کردنِ یکی دیگه بپردازه !
     چطور ممکنه ! 
    گاهی با خودم میگم چرا یه همچین آدمی خودش باید اینقدر سختی و ناراحتی داشته باشه. یعنی چرا خدا راهِ خندین رو بهشو نشون نمیده. در حالی که خودش مدام سعی میکنه خنده بیاره رو لبای بقیه.
    راسته که میگن هرچی بیشتر خوب باشی بیشتر سختی میاد جلوی راهت تا دنیا ببینه پای خوب بودنت میمونی یا نه !
    ولی این رسمش نیست. مگه ما چندتا آدم خوب داریم !
     چرا هرکی بده ، خوب میاره ! و هرکی خوبه ، بد میاره !
    هیع. هیچوقت به نظام این دنیا پی نبردم.
    - " متوجه حرفام شدی ! "
    " چی ! آره آره دستت درد نکنه ، چشم حتما ، راجبش فکر میکنم میدونی نظر خانوادمم خب یه جورایی تحمیل میشه دیگه یعنی باید نظر اونهارو هم بپرسم ولی دستت درد نکنه فکرم به اینایی که گفتی نمیرفت...."
    و باز هم همون حرکت دست و سر.
    - " بسه تارف. متوجه شدم که وسطاش رفتی توو فکر و خیال. نظر هرکی رو میخوای بپرس و گوش کن. اما تصمیم گیرنده ی نهایی زندگیت خودتی. ایناییم که من گفتم فقط یه پیشنهادِ که بدونی این راه ها هم هستن. تصمیم گیرنده نهایی خودتی ! پس خودت الویت بندی کن ببین کجای زندگیتی و کجا میخوای بری.
    " واسه همین یه مدت طولانی رفتی توو خودت ! "
    سوالم رو با سکوت و نفسِ عمیقی بی جواب گذاشت. از سکوت تلخش میشد فهمید که روزهای خوبی رو پشت سر نگذاشته.
    بالاخره ترس و اضطراب رو گذاشتم کنارو مستقیم ازش پرسیدم " چی شد که یه مدت طولانی دور شدی ! چی شد از همه کَندی رفتی خبری نشد ازت ! "
    مکث طولانی کرد و دو سه تا نفس عمیق کشید و گفت: " یه وقتایی به یه جایی از زندگی میرسی که نیاز داری هیچکس نزدیکت نباشه. برای فکر کردن ، برای پریدن ، برای خوابیدن ، برای زندگی کردن !
      میخواستم ببینم با خودم چند چندم . میخواستم خودم رو پیدا کنم. غیبت کردم که خودم رو پیدا کنم. 
    و تنها راهِ پیدا کردنِ خودت اینه که از اطرافیانت دور بشی ، خلوت کنی دورتو .
     از دورترین دوست و آشنا تا عزیزترین آدمهای زندگیت و نباید هم بهشون بگی . چون عموما درک نمیکنن و حتی اونایی که وانمود به درک کردن میکنن مدام تلاش میکنن که منصرفت کنن از رفتن به خلسه و میخوان خودشون رو راه بدن به خلوتت تا به خیال خودشون بشن همدم !
     ولی حتی دوتا زن و شوهر هم به تنهایی و حریم شخصی نیاز دارن.
     همه این رو میدونن همه شعارش رو میدن ولی وقتِ عمل که میشه حرفهای چرت میزنن...( نه تو میخوای از من دوری کنی ، نه تو حست به من کم شده ، نه این رفاقت دیگه برات ارزشی نداره ، نه تو دیگه منو دوست نداری ، نه نه نه نه...) . حرفهایی که با هر واج و آواییش بدترت میکنه. اما خب این وسط از بین خلسه و تاریکیت باید حواست به بعضیا باشه !
    خانوادت ! عشقت ! چون درسته که به خلست احترام گذاشتن ، شاید ! .  اما نیازه که هرازگاهی بهشون ابراز علاقه کنی تا یادآوری کنی که حواست بهشون هست.
    توی این راه خیلی چیزها از دست میدی ، خیلی ضربه ها میخوری ، اما اگه باور داشته باشی میتونی خودت رو ، مسیر زندگیت رو پیدا کنی.
    و اون موقع عشق و محبتی که از اطرافیانت دریغ کرده بودی رو دوبرابر براشون خرج کنی.
    تا وقتی نتونی متوجه شی که با خودت چند چندی و کجای زندگی هستی و چی ازش میخوای نمیتونی خواسته های خانوادت رو فراهم کنی. 
    اکثر مردم فقط دارن کور کورانه روی خطی که از قبل براشون مشخص کردن راه میرن تا به انتها برسن و بمیرن.
    یه کفش دوزک بذار روی یه کاغذ سفید  بعد با مداد جلوش خط بکش ، امتداد اون مداد رو میگیره و میره جلو بدون اینکه بدونه انتهاش کجاست یا حتی فکر کنه به کجا داره میره این اثریه که ماتریکس روی ذهن و زندگی آدم میزاره . 
    درگیر ماتریکس زندگیت نشو !
    کمتر کسی مسیر خودشو پیدا میکنه و متوجه میشه که هم خودش از زندگی چی میخواد هم زندگی از اون !
    اینکه علایق ، سلیقه ، استعدادِ هرکسی با دیگری فرق میکنه دلیلش اینه که زندگی از هر کسی یه چیزِ متفاوت میخواد ! پس مثل بقیه یه خط صاف رو نگیر و چشم بسته راه نرو.
    و لطفا شرایط و خانواده و دوست و آشنا و جیب و هوا و خدا رو بهانه نکن . مثال نقضشو زیاد دیدیم نیازی به گفتن دوباره نیست اما توی همه ی اون مثال های نقض یه نقطه ی مشترک وجود داره ،
    اینکه اگه بخواااااای !!!!! میشه . 
     اگه باور داشته باشی میشه . 
    خودت 
    هدفت 
    و مسیرت رو باور داشته باش و برای رسیدن بهش اون بدنِ لختِ تنبلتو تکون بده.
    حرفام شاید انگیزشی و قطعا کلیشه ای و حتما تکراری بنظر میاد اما برای یکبار هم که شده به این کلیشه ی تکرایِ رو مخ ، فکر کن ! و عمل کن ! . "
    " باشه قبول. اما وسطش باز پیچوندی و خودتو صرفِ روشن کردن مسیر زندگی من کردی ، باز نگفتی که چی توو دلت میگذره "
    نمیدونم چه جسارتی پیدا کرده بودم که اینقدر راحت حرفهایی که چند سال از گفتنشون پرهیز میکردم رو الان دارم به این صراحت بیان میکنم اما خب عواقبش هرچی باشه بازم ارزشش رو داره.
    " هیچوقت نخواه صد در صد از دلِ کسی باخبر بشی. چون آدما وقتی بفهمن زیادی ازشون میدونی ، ازت دور میشن.
    اگه میخوای نزدیکت بمونن فقط تا حدی ازشون بپرس و بخواه که بیان کنن . خودشون هرچیزی که احساس کنن لازمه بدونی یا باهات راحت باشن رو بهت میگن قطعا. تو بیشتر از اون ازشون نپرس.
    فنرو که فراموش نکردی ! "
    " درسته ، نه فراموش نکردم "
    " فکر کنم توهم لازمه یه فنر برای خودت بخری !
    بهش فکر کن"
    خداحافظیِ نسبتا گرمی با هم کردیم و خیلی آروم از کافه رفت بیرون. به خودم که اومدم دیدم ساعت ها گذشته و نه من نوشیدنیم رو خورده بودم نه اون قهوه شو. رفتم پای صندق تا حساب کنم صندق دار بهم گفت که حساب شده.
    بعد از اون روز دیگه ندیدمش . اما کلمه به کلمه ی حرفاش که هرکدوم خودش یه کتابِ درس بود از حفظم و همیشه نقل و قول هاشو برای همه میگم. تا آدم های زیادی فنرهای توی دستشون رو شل تر بگیرن و به باور خودشون برسن.
     

    الان چند سالی میشه که منم برای خودم یه فنر دارم =)
     

    "rvn" 
                          

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • Arvin .
    • Thursday 10 Azar 01
    به سُراغِ مَن اگر می آید !
    نَرم وُ آهسته بیایید...
    مبادا که ترک بردارد چینیِ نازُکِ تنهاییِ من !

    " سهراب سپهری "
    منوی وبلاگ
    نویسندگان
    پیوندها