تا از دَر وارد شد اخم و داد‌وبیداداش شروع شد.
بی‌بهانه گیر میداد، سرِ چیزای الکی وجزعی داد میزد و عصبی میشد،
نمیدونستم دقیقا چرا ولی به روشنیِ خورشید مشخص بود از یه چیزی ناراحته که اینجوری داد میزنه.
ناراحت نشدم، چون به قولِ خودش "وقتی کسی پیشت عصبانیتش رو خالی میکنه یعنی اینکه تو نقطه‌ی امنشی یعنی بهت اعتماد داره ، میدونه هرچقدم داد بزنه تو رهاش نمیکنی و فضا رو برای خالی شدنش فراهم میکنی "
پس منم فضارو آماده کردم تا خودشو خالی کنه.
گیر دادناش که تموم شد رفت آروم یه گوشه نشست.
مثل آب که شکلِ ظرف رو به خودش میگیره شکلِ کاناپه ‌رو به خودش گرفته بود.
گوشه‌ی چشمِ چپش یه قطره اشک در آستانه‌ی ریختن بود.
هیچی نمیگفت و کاری نمیکرد ، زُل زده بود به کفِ سالن بدونِ اینکه نگاهِ چیزِ خاصی کنه.
بالاخره اشکه ریخت.
رفتم پیشش ، زانو زدم جلوش .
دستمو گذاشتم رو پاهاش، بدونِ اینکه چیزی بگم نگاش کردم.
بعدِ چند ثانیه سرش رو آورد بالا و نگام کرد ، قبل از اینکه بخوایم واکنشی نشون بدیم سدِ بغضِ مهار شدش شکست و مثل ابرِ بهاری بدونِ صدا بارید.
انگار که بارانهای چند سال رو پشت سد ذخیره کنی‌ و یه باره سد رو بشکنی.
گذاشتم خوب لباسم رو خیس کنه.
وقتی هِق‌هِق کردناش تموم شد ، همونجوری که توو بغلم بود با صدایی که میلرزید دَرِ گوشم‌ آروم گفت:
" خیّلی دلم براش تنگ شده، خیّلی زیاد."

اگه از من بپرسی سختیای رابطه‌ی لانگ دیستنس چیه !
بهتون میگم:
"تحملِ بارانهای نباریده‌ی مهار شده، پشتِ سدِ چشمها."


بیشتر مراقب هم باشیم =)


"rvn"