اسباب بازیها !
- Friday, 11 Esfand 1402، 11:29 PM
نفسش گرم بود اما دستاش سرد.
توی تاریکیِ شب نشسته و خیره شده بود به دوردست و روشناییِ شهر، عبور ماشینها رو با چشمش دنبال میکرد ، کامهای سنگین میگرفت ، حبس میکرد و رد دودِ بلندی جلوی صورتش میساخت.
دوست داشتم بپرسم چی شده اما خودم می دونستم قراره گیج بشم از جوابی که مشخص نیست واسه کدوم یکی از درداشه...
یکی دوتا که نبود...پرسیدن یه همچین سوالی درست مثل اینه که جلوی یه کودک ۲ سالهی تشنهی بازی ، پنج تا ، ده تا یا حتی بیشتر... اسباب بازی بذاری
هم دوست داره همزمان همه رو داشته باشه هم نمیدونه به سمت کدوم بره هم نمیدونه با کدوم یکی چه بازی انجام بده...
ترجیح دادم مثل خودش سکوت کنم و برخلاف خودش به خودش نگاه کنم که اصلا حواسش به خودش نیست...
دلتنگتر که میشد ساکتر میشد .
دلتنگِ چی ! دلتنگِ کی ! نمیدونم.
اما هر وقت دلتنگ کسی میشد با همون شخص کم حرفتر میشد ، سردتر میشد.
عاشق خلوت و تنهایی خودش بود
اما خیلی دیر متوجه شدم که از همین تنهایی هراس داشت و بیزار بود...
- 02/12/11