دست ب قلم شد تا تقدیر او را روی کاغذ بنویسد.

چندی گذشت اما قلمش تکان نمی‌خورد !

در این اندیشه بودیم که قطعا در فکرِ تقدیری زیباست.

در همین حین ناگهان قلم را به سرعت ، رفت و برگشت روی کاغذ تکان داد و ما حیرت زده و مشتاق و کنجکاو در انتظار نتیجه نشسته بودیم.

پس از مدتِ کوتاهی کاغذ را به دستش داد و با چشمانی پر از ذوق به آن نگاه کرد اما برق از چشمانش رفت ، لبخندش محو شد و بی‌آنکه چیزی بگوید یا واکنشی نشان دهد به کاغذ خیره شده بود.

همگی گیج و مبهوت به او نگاه می‌کردیم.

چشمانش بغض آلود ، ابروها در هم دندان‌ها به هم فشرده... هیچکس جرئت کلام کردن نداشت.

چیزی نگذشت کاغذ از دستش به زمین افتاد و رفت .

و آنچه روی زمین بود چیزی جز کاغذِ خط‌خطی شده‌ی تمام سیاهی بیش نبود !

 

"rvn"