لبخندی داشت غبارآلود.
سخت درگیرِ تصمیمی بود که می‌خواست اما نمی‌توانست انجام بدهد.
شاید هم در توانش نبود !
هدفش را داشت اما مسیرش را گم کرده بود.
درگیرِ سردرگمی‌های بی‌منطق شده بود.
خواب‌های طولانی ، سکوت‌های عمیق ، تاریکی‌های مداوم.
جدال داشت با موانع راهش ولی مصمم بود برای رسیدن به انتهایش.
هنوز قدم برنداشته خستگی امانش را بریده بود.
چاره‌ را جز در رفتن نمی‌دید ،
ولی راهِ رفتن را هم نمی‌دید.
می‌پنداشت که سخت است اما نمی‌دانست که "سخت" فقط در ذهنش است.
فکرش سخت است انجامش ولی نه ...

" با خود بپندار کارِ سختی را انجام دهی، موانعش را در نظر می‌گیری و به سختیِ کار فکر می‌کنی و کم کم منصرف می‌شوی. اما یکبار ! تنها یکبار بی‌آنکه به سخت بودنش فکر کنی ، بی آنکه به نتوانستنش فکر کنی انجامش بده.می‌بینی که قبل از متوجه شدنش انجامش دادی. همانند پریدن از جوبی بلند. فکر کردن به آن ترس ، استرس ، اضطراب را در ذهن و قلبت شعله ور می‌کند. که نکند پایم بشکند، نکند بیفتم، نکند زخم بردارم، نکند نرسم ! 
قبل از فکر کردن بپر ، ثانیه‌ای نگذشته که تو آن سوی دیگرِ جوب هستی."

به گذشته‌ای که نتوانسته بود بهبود ببخشد خیره شده بود و اکنون بجای قله همچنان در کوه پایه‌های آرزوهایش مانده‌‌ بود.
فراموش کرده بود پستی و بلندی بخشی از زندگی است . فراموش کرده بود قله مهم نیست ! مسیرِ کوه تمامِ لذتِ کوه نوردیست.
در تکاپوی جنب و جوشِ افکارِ خودش بود ، هر روز دورتر از دیگران و دیگران دورتر از او و او دورتر از خویش و خودش دورتر از اهدافش می‌شد.
هوای سردی که از پنجره می‌وزید و گرمای فنجانِ چایی که در دست داشت و آهنگی که به دور از بالکن در اتاق پخش می‌شد و تنها ریتمِ آرامَش به گوش می‌رسید او را غرقِ رویاها و خیالات و اهدافی که برای آینده‌اش داشت، می‌کرد.
اهداف و خیالاتی که می‌پنداشت قرار نیست به آنها عمل کند. ترس قدم برداشتن داشت، ترسِ نرسیدن !

اما تو قبلا غرق شدن را تجربه کردی .

کسی که غرق شده از خیس شدن نمی‌ترسد !

اما از خیس شدن نمی‌ترسید.
از گم شدن در دریایی رویایی که ساحل نداشته باشد، می‌ترسید.
او ، از بلاتکلیفی می‌ترسید....

" کودکی خرد سال را به وقت تولد به آب بینداز از ترس غرق نشدن دست و پا می‌زند و شناور می‌شود، بی آنکه بداند چقدر سخت است !"

نمی‌دانست تنها فکرش هست که سخت است.

" ترس ، استرس ، اضطراب ، خستگی و حتی فاصله بین تو و آرزوهایت یه مانعِ ساختگی و ذهنیست. تا وقتی قلباً باور به رسیدن داشته باشی فاصله برایت قابل تحمل می‌شود.
باور ، اعتماد و اعتقاد به خودت ! 
تا وقتی این سه عامل باشد فاصله بین آرزوها ، خانواده ، هدف و حتی عشق ! چیزی جز یه مانعِ ذهنی نیست ، و موانع ذهنی همیشه قابل حذف شدن هستند."

قدرت خودش را باور نداشت ، نمی‌دانست چقدر قوی هست. چون بارها توسط انسان‌های دیگر ضربه خورده بود، قدرتش را نادیده می‌گرفت.
خودش را ضعیف می‌دانست ، مدام از ضعف خودش در انجام کارهایش حرف می‌زد ، قدرتی که من در او می‌دیدم خودش هم در خودش نمی‌دید.
مُرَدَد و سردرگم بودم چگونه به او ثابت کنم که می‌تواند.
چگونه ثابت کنم بیشتر از چیزی که می‌پندارد قوی هست.


کاش به یک جمله باور داشت !
که...

" تنها فکرش ، سخت است."


 

"rvn"