تو مرا نشناختی یا من تو را؟
تو مرا با خود داری یا من تو را؟
من به تو عاشق ترم یا تو به من؟
من به تو مینگرم یا تو به من؟
من ز تو دیووانه ام یا تو ز من؟
من ز تو سرشارم یا تو ز من؟
نه ، نمیدانم جواب این سوال
اما میدوانم که من تنها ترم...
چه بگویم از غم هجرانِ تو !
من زبان بسته در انتظارِ تو...
.
.
.
و من تو را میشناسم...
آری...
لمسِ صدایِ خسته ات،
از دودِ سیگارِ سروده ات،
شش هایم را غرق در آبی ترین آتش احساس میکند
و من متعجب شده ام
نه از آن سیگار
نه از آن دود
نه از آن تلخْ خنده ای که گونه ی شعرت را سرخ کرده
بلکه از ان حیرانم که
چطور همچنان میتوانم کوک کنم سازِ میانْ بندم را
چطور باد کنم تایرِ صدایم را
و بلند بلند بگویم : نه ! این کمْ است
شاید یادم رفت
که نیازِ پرواز کمبود است...
و تو آن شاعر موزونی
که در بی وزن ترین سروده ها رها میشوی
این هنر شاعرانه را به بادهای احساست بسپار
نه به منی که قلمم سال هاست خشک است
و من آن خشک رودم
و من آن دماوند خاموشم
و من آن خُسوف نیمه های شبم
مرا چه به شاعری؟
چه به تو؟
اما هنوز میدانم
الف شعرت
همان "نانِ" قلمت را هدایت میکند
تا" ی" انتها
انتهایی لایتناهی
و این تازه
اول قصه خلقت شعرت است
زمان سجده ی کلمات به تک تک قطعات پازل قلب شکسته ات است
زمان خدایی کردن بر فصل های پاییزی
و نگاشتن خش خش سایه شوُم رفتنش
و سرایش آن شاهنامه ی غمناک
مرگ سیاوش ها...
سرایش آن ترانه ی غمناک
مرگ فرهاد و مجنون ها
تو بگو
عقل تکبر می کند
تو بگو
دل ناله میکند
تو بگو... من میشنوم
من تو را میشناسم =)
"rvn"
خندت نمیومد
ولی به زور میخندیدی
از همون لبخندای همیشگی ، مصنوعی !
از بین جمع انعکاس نورو توو اشک چشمات دیدم
بغضتو قورت دادی ، دیدم !
شبایی که تا صبح بیداری بیشتر از هر وقت دیگه ای دلت میگیره .
موقع خداحافظی دستای سردتو که گرفتم ، فهمیدم...
دوباره نگات کردم
دور از چشم همه
اومدم آروم درِ گوشِت گفتم
- خوبی داداش !
مکث کردی
یه لبخند از همون لبخندای همیشگی زدی و گفتی :
- آره ، خوبم داداش =)
میدونم دروغه
ولی دگه اصرار نمیکنم
چون میدونم از اصرار بدت میاد
میدونم دلت با حرف خالی نمیشه ولی خب منم دلم با دیدن این حال تو آروم نمیشه !
داشتیم به نیمه شب نزدیک میشدیم !
خدافظیا تموم شده بود
هرکی رفت سمت مسیر خودش
تو اما نه !
از توو ماشین دیدم که به سمت خونه نمیری !
تصمیم گرفتم تعقیبت کنم
ببینم کجا میخوای بری
نزدیک یک ساعت و نیم پشت سرت اومدم
یه جای دنج
یه جای بلندتر از سطح شهر
دور از شلوغی و ازدحام و نور
نشستی رو یه سنگ تقریبا بزرگ .
دیدم این صحنه رو
اما تصمیم گرفتم نیام جلو
ترسیدم شاید دوباره حرفاتو ، اشکاتو سرکوب کنی .
اون شب دیدم
که تو !
تا خودِ صبح حرفاتو برای خدا میباری !
اما خالی نمیشی !
با حرفهای تو آسمون هم گریش میگیره
حالا خدا برات میباره !
ولی بارون ! تمومی نداره...
=)
"rvn"