یک ماهی می شد مامان بهم میگفت : با عکس های خودت برام یه ویدیو درست کن. 
و من از زیرش در میرفتم . 
یا حوصلشو نداشتم یا میلشو !
تقریبا هر روز ازمن میخواست و من هر روز با بهانه های مختلف انجامش نمیدادم.
دو هفته ی آخر سامیار ( برادرِ کوچیکِ پنج سالم ) یاد گرفته بود بهم تبریک بگه ، که البته مامان بهش یاد داده بود !
روزِ موعود رسید و من از دو روز قبلش شیراز نبودم ! و قرار بود روزِ بعدِ تولدم برم شیراز که متاسفانه یا خوشبختانه برنامه کلا عوض شد و ظهرِ روزِ تولدم رسیدم شیراز .
امسال برعکسِ هرسال هیچ میلی به روزِ تولدم نداشتم
دوست داشتم کسی یادش نباشه !
دوست داشتم هیچکس بهم تبریک نگه !
ولی هرچقدر هم جوابِ بقیه رو ساده و سرد بدی جوابِ مادر رو نمیشه ندی !
مجبورم کرد کیک بخرم . گفت تا کیک نخریدی خونه نیا !
تلفنم زنگ خورد ، برداشتم ، سامیار بود ! از خونه زنگ میزد ، مثلِ همیشه دستوراتشون رو داشتن بیان میکردن . بادکنک میخوام در سه رنگِ سبز قرمز آبی ! شمع بخریاااا، رنگی باشه، دیر هم خاموش بشه و الا ماشالله...
سرِ ظهر رسیدم شیراز . کیک و شمع و سفارشات رو گرفتم و به سمتِ خونه راهی شدم نمیدونستم تند برم که زود برسم و خستگی دَر کنم یا آروم برم تا دیرتر برسم ! اما باز مثلِ همیشه مسیرِ 20 دقیقه ای رو توی 8 دقیقه رفتم =/ ، آره ، میدونم =) همیشه همینجوریه ، مگر وقتایی که مامان یا بابا کنارِ دستم میشینن !
وقتی رسیدم خونه بعد از اینکه از حمام اومدم بیرون موبایلم رو چک کردم دیدم خاله و دختر داییم و یکی از دوستام که اصلااا فکرش رو نمیکردم بهم پیامِ تبریک دادن ! قبل از اینکه من حتی بخوام چیزی بگم !
 خب جالب بود ! حالا خاله و دختر داییم شاید نه چون ممکنه مادرم بهشون گفته باشه که نه نگفته ! چون همیشه یادشون بوده و هست ولی از همش جالب تر پیامِ دوستم بود ! اصلا انتظارشو نداشتم یادش باشه ! اصلااا =)
ناگفته هم نماند که دیشب بلافاصله بعد از اتمام رسیدنِ روزِ شانزدهمِ اسفند ماه و شروع هفدهم بعد از ساعت 12 شب اولین پیام از سمتِ یه رفیقِ خوب بهم رسید ، انصافا حسِ خوبی داشت =) .
بعد از ظهر قبلِ خواب باتوجه به اینکه دوست نداشتم کسی بدونه امروز چه روزیه از طرفی مشتاق بودم به همه بفهمونم ! " اینم یه نوع دیوونگیه دیگه ! "
واسه همین پیامِ تبریکِ بانک رو استوری کردم =/ و بعدشم واکنشِ کاملا مصنوعیِ فالوورا و تبریک های خشک و خالی البته به جز عده ای اندک از دوستام ! که مشخص بود احساس و تبریکاشون واقعیه =) 
 خلاصه که مثلِ سگ پشیمون شدم از استوریم =/ ولی خب دیگه دیر بود برای پشیمونی...
شب شد و کیک و شمع ها اومد رو میز ! سامیار رو گرفتم بغلم و نشستم پشتِ میز روی مبل ، مامان اصرار پشتِ اصرار که باید لباست رو عوض کنی تا عکس بگیریم. بازم زورِ مامان چربید . موقع عکس گرفتن فقط میگفت بخندید و من میخندیدم ولی مصنوعی ! نمیتونستم بخندم ! هیچ حسِ شادی و خوشحالی درونم نبود ! اینو همه فهمیدن . حتی سامیار ! " برگشته بود به مامان میگفت با اینکه برای داداش تولد گرفتیم ولی هنوز ناراحته " روشو کرد سمتِ منو گفت " چرا نمیخندی ! تولد گرفتیم برات چرا خوشحال نیستی ؟ " الکی لبخند میزدم و به دروغ میگفتم خوشحالم داداشی ولی حتی اون بچه ی 5 ساله هم متوجه شده بود که یه چیزی درست نیست ! یه چیزی سرِ جاش  نیست !
موقع فیلم گرفتن از فووت کردنِ شمع ها وقتی مامان داشت میگفت چیکار کنیم تغییر صداش رو به علتِ وجودِ بغضِ توی گلوش متوجه شدم.
فهمیدم بغض گلوشو گرفته اما نمیدونستم دلیلش چیه !
شاید بخاطرِ این بود که پسرش رو توی روز تولدش شاد نمیدید !
و این اولین باری بود که پسرش رو توی این حال میدید...

آره ، شاد نبودم ، نیستم ، نمیدونم تا کِی اینجوری میمونم ! نمیدونم تا کِی قراره از این روز بدم بیاد !
شایدم مشکل روزِ تولدم نیست !
به قولِ گیرینچ :" ... این ، تنهایی بود که ازش می ترسیدم ! "
شاید منم از تنهایی میترسم !
و اینکه تو روزِ تولدم این تنهایی بشتر میشه ، بیشتر حس میشه 
آره من از تنهایی ، می ترسم . 
این تنهاییه که بدم میاد ازش ، نه روزِ تولدم !
 

تا کِی باید ادامه پیدا کنه... نمیدونم !...
 

امسال ، تولدِ 21 سالگیم ! ، اصلا مبارک نبود =)


"rvn"