ش ! در جمع به دنبالِ تنهایی !

متنِ دل !



متنِ دل را آن کسی لازم است که بفهمد !
خواندنی را که همه می خوانند...

"rvn"

 
  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • Arvin .
    • Thursday 19 Esfand 00

    17 اِسفَند !



    یک ماهی می شد مامان بهم میگفت : با عکس های خودت برام یه ویدیو درست کن. 
    و من از زیرش در میرفتم . 
    یا حوصلشو نداشتم یا میلشو !
    تقریبا هر روز ازمن میخواست و من هر روز با بهانه های مختلف انجامش نمیدادم.
    دو هفته ی آخر سامیار ( برادرِ کوچیکِ پنج سالم ) یاد گرفته بود بهم تبریک بگه ، که البته مامان بهش یاد داده بود !
    روزِ موعود رسید و من از دو روز قبلش شیراز نبودم ! و قرار بود روزِ بعدِ تولدم برم شیراز که متاسفانه یا خوشبختانه برنامه کلا عوض شد و ظهرِ روزِ تولدم رسیدم شیراز .
    امسال برعکسِ هرسال هیچ میلی به روزِ تولدم نداشتم
    دوست داشتم کسی یادش نباشه !
    دوست داشتم هیچکس بهم تبریک نگه !
    ولی هرچقدر هم جوابِ بقیه رو ساده و سرد بدی جوابِ مادر رو نمیشه ندی !
    مجبورم کرد کیک بخرم . گفت تا کیک نخریدی خونه نیا !
    تلفنم زنگ خورد ، برداشتم ، سامیار بود ! از خونه زنگ میزد ، مثلِ همیشه دستوراتشون رو داشتن بیان میکردن . بادکنک میخوام در سه رنگِ سبز قرمز آبی ! شمع بخریاااا، رنگی باشه، دیر هم خاموش بشه و الا ماشالله...
    سرِ ظهر رسیدم شیراز . کیک و شمع و سفارشات رو گرفتم و به سمتِ خونه راهی شدم نمیدونستم تند برم که زود برسم و خستگی دَر کنم یا آروم برم تا دیرتر برسم ! اما باز مثلِ همیشه مسیرِ 20 دقیقه ای رو توی 8 دقیقه رفتم =/ ، آره ، میدونم =) همیشه همینجوریه ، مگر وقتایی که مامان یا بابا کنارِ دستم میشینن !
    وقتی رسیدم خونه بعد از اینکه از حمام اومدم بیرون موبایلم رو چک کردم دیدم خاله و دختر داییم و یکی از دوستام که اصلااا فکرش رو نمیکردم بهم پیامِ تبریک دادن ! قبل از اینکه من حتی بخوام چیزی بگم !
     خب جالب بود ! حالا خاله و دختر داییم شاید نه چون ممکنه مادرم بهشون گفته باشه که نه نگفته ! چون همیشه یادشون بوده و هست ولی از همش جالب تر پیامِ دوستم بود ! اصلا انتظارشو نداشتم یادش باشه ! اصلااا =)
    ناگفته هم نماند که دیشب بلافاصله بعد از اتمام رسیدنِ روزِ شانزدهمِ اسفند ماه و شروع هفدهم بعد از ساعت 12 شب اولین پیام از سمتِ یه رفیقِ خوب بهم رسید ، انصافا حسِ خوبی داشت =) .
    بعد از ظهر قبلِ خواب باتوجه به اینکه دوست نداشتم کسی بدونه امروز چه روزیه از طرفی مشتاق بودم به همه بفهمونم ! " اینم یه نوع دیوونگیه دیگه ! "
    واسه همین پیامِ تبریکِ بانک رو استوری کردم =/ و بعدشم واکنشِ کاملا مصنوعیِ فالوورا و تبریک های خشک و خالی البته به جز عده ای اندک از دوستام ! که مشخص بود احساس و تبریکاشون واقعیه =) 
     خلاصه که مثلِ سگ پشیمون شدم از استوریم =/ ولی خب دیگه دیر بود برای پشیمونی...
    شب شد و کیک و شمع ها اومد رو میز ! سامیار رو گرفتم بغلم و نشستم پشتِ میز روی مبل ، مامان اصرار پشتِ اصرار که باید لباست رو عوض کنی تا عکس بگیریم. بازم زورِ مامان چربید . موقع عکس گرفتن فقط میگفت بخندید و من میخندیدم ولی مصنوعی ! نمیتونستم بخندم ! هیچ حسِ شادی و خوشحالی درونم نبود ! اینو همه فهمیدن . حتی سامیار ! " برگشته بود به مامان میگفت با اینکه برای داداش تولد گرفتیم ولی هنوز ناراحته " روشو کرد سمتِ منو گفت " چرا نمیخندی ! تولد گرفتیم برات چرا خوشحال نیستی ؟ " الکی لبخند میزدم و به دروغ میگفتم خوشحالم داداشی ولی حتی اون بچه ی 5 ساله هم متوجه شده بود که یه چیزی درست نیست ! یه چیزی سرِ جاش  نیست !
    موقع فیلم گرفتن از فووت کردنِ شمع ها وقتی مامان داشت میگفت چیکار کنیم تغییر صداش رو به علتِ وجودِ بغضِ توی گلوش متوجه شدم.
    فهمیدم بغض گلوشو گرفته اما نمیدونستم دلیلش چیه !
    شاید بخاطرِ این بود که پسرش رو توی روز تولدش شاد نمیدید !
    و این اولین باری بود که پسرش رو توی این حال میدید...

    آره ، شاد نبودم ، نیستم ، نمیدونم تا کِی اینجوری میمونم ! نمیدونم تا کِی قراره از این روز بدم بیاد !
    شایدم مشکل روزِ تولدم نیست !
    به قولِ گیرینچ :" ... این ، تنهایی بود که ازش می ترسیدم ! "
    شاید منم از تنهایی میترسم !
    و اینکه تو روزِ تولدم این تنهایی بشتر میشه ، بیشتر حس میشه 
    آره من از تنهایی ، می ترسم . 
    این تنهاییه که بدم میاد ازش ، نه روزِ تولدم !
     

    تا کِی باید ادامه پیدا کنه... نمیدونم !...
     

    امسال ، تولدِ 21 سالگیم ! ، اصلا مبارک نبود =)


    "rvn"

     
  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Arvin .
    • Wednesday 18 Esfand 00

    پارادکس !

    روز و شب ، کویر و دریا ، بلند و کوتاه ، تضاده
    پارادکس نیست !
    روزِ تاریک پارادکسه ، مثلِ وقتی که کسوف میشه !
    دریای خشک پارادکسه ، مثلِ تشنه ای که وسطِ دریا گیر افتاده . تشنست ولی نمیتونه آب بنوشه! تمامِ این ها نمونه های حقیقی و موجودِ پارادکس هستن.

    منم ، یه پارادکسم ! .
    نمونه ی زنده ی پارادکس...!
    من از دیده شدن بدم میاد ، از پرسیده شدن ، ازینکه منو زیاد بشناسن بدم میاد. فقط میخوام در حد اسم بشناسنم نه بیشتر !
    عاشقِ تنهاییم ، توو جمع !
    سکوت رو دوست دارم بینِ هیاهو !
    یعنی دوست دارم توو مهمونی باشم ، همه دوستهام باشن و با هم بگن ، بخندن و رقصن . و من یه گوشه تنها نگاهشون کنم و نوشیدنیمو بنوشم.و کسی دلش نسوزه برام که بخواد بیاد پیشم ، کسی ازم  نپرسه چرا تنها نشستی ، هِی نگاهم نکنن !
    توو جمعِ دوستام باشم اما تنها ! توو مهمونی باشم اما یه گوشه برا خودم بقیه رو ببینم . بحث کنن، صحبت کنن، معاشرت کنن، و من در سکوت فقط گوش بِدَم. 
    من در سکوتِ تنهاییِ خودم، شاهد و شنونده ی خنده و صحبت های جمع باشم .
    میخوام من رو ببینن ، بشناسنم ، دورَم باشن ، دوستَم داشته باشن !

    ولی، از دور....

    من تنهایی در جمع را دوست دارم ! 

    من ، معنای پارادکسم =)


    "rvn"

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • Arvin .
    • Thursday 12 Esfand 00

    دوباره بارون !

    داره بارون میاد صداش رو شیشه میاد بی خوابی هم کم کم میاد
    واسه بیرون زدن از خونه وَسوَسم میکنه داره خستم میکنه میخواد خیسم بکنه 
    یاده اونو تازه کنه 
    میخوام بلند گریه کنم بارون رو بهونه بکنم اشکامو رها کنم خودمو تخلیه کنم
    هنوزم وقتی بارون میباره اون روزِ سرد رو یادم میاره 
    ایستاده زیره درخت چنار چشم دوخته بودم به درِ خونت منتظر اومدنت 
    چشم به راهِ دیدنت
    هنوزم وقتی که بارون میباره توی کوچه ی بن بستمون گم میشم
    زیرِ بارون بدون چتر با یه عالمه خاطره در به در میشم
    به جای دستای تو ، دستای سردِ صندلی دستامُ آروم میگیره 
    به جای انگشتای تو باد موهامُ میبره
    به جای شالِ تو بارون اشکامُ پاک میکنه 
    سرم رو زانوی غمم
    پلکامُ رو هم میزارم
    خودمو در آغوش میگیرم
    به یاد اون روزهای گرم دوباره آتیش میگیرم
    من و بارون و کوچه ، نورِ چراغِ تنهایی
    یه شبِ سرد و عکسات و آرزوهای خیالی...=)

    "rvn"

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • Arvin .
    • Monday 2 Esfand 00

    او مُرد تا زندگی کند !

    به همه بگویید او مُرد تا زندگی کند...
    در خوابِ بی انتهای خویش بیداری کند..

    دنیایی پُر از سکوتِ تنهایی خویش
    در خلوتِ اجتماعِ خود ، شاعری کند

    قلبِ در جمع ولی تنهایش
    ای کاش یک بار عاشقی کند !

    اشک‌های محبوس شده در چشمش را
    که تواند که بارانی کند !

    بار الها هرچه پیمانه داری لبریز کن...
    عقل میخواهد در اوجِ مستی هشیاری کند !

    بگویید به همه ، او مُرد تا زندگی کند...
    چهره خندانِ مصنوعی خویش را ، واقعی کند...

    دردِ پنهان شده در قلبش را
    شاید اینگونه توانست درمانی کند !

    بِکَنَد وصلِ جهان را ز تنِ اسیرِ خویش
    روحِ سنگین و درمانده خود را ، آزادی کند

    در ظلمتِ شب قصدِ سفر کرد که هیچ
    باعث نشود او ، تردیدی کند  !

    اینجا از بهشت یار که نداشت نصیبی
    شاید آنجا در جهنم ، سالاری کند !

    آری ، او مُرد تا زندگی کند...
     

                   "rvn"

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • Arvin .
    • Friday 24 Dey 00

    نیمه شب !



    نیمه شب بود که با صدای عجیبی از کف اتاقم بیدار شدم...
    هراسان از اتاق بیرون رفتم ، نور ماه که از لابه‌لای پرده راه نفوذ به پذیرایی رو پیدا کرده بود همه چیز رو نیمه واضح مشخص میکرد
    خواستم چراغ رو روشن کنم اما اون تاریکی که با نور ماه آمیخته شده بود حس خوبی به من میداد. پرده را کامل کنار زدم.
    پنجره باز شده بود!
    ماه،راحت شد. دیگر بدون مانعی حضورش را در خانه به رخ میکشید. اَشکال واضح تر شدند.
    روی کاناپه نشستم.انگار که منتظر بودم !. خیره به قاب پشت پنجره شدم
    تصویری از جاده ای ساکت و خلوت. تنِ سردِ کاناپه منو گرم در آغوش گرفته بود. نمیخواستم بلند شوم ، حتی نمیخواستم‌چشم از خیابان و پنجره بردارم.
    نمیدانم چرا !
    در همین‌حین که مجذوب تنهایی جاده و شعر خوانی ماه بودم صدای در زدن آمد !
    بی هوا برگشتم و به در نگاه کردم
    انگار که شک داشتم
    با صدای دوباره ی در به طرفش دویدم بی آنکه نگاه کنم‌کیست در را باز کردم.
    وای خدای من باورم‌نمیشود!
    اون....اینجا....این موقع شب...
    زبانم بند آمده بود.
    او هَرولد بلوم بود، بهترین منتقد جهان، آمده بود تا مرا ملاقات کند
    دعوتش کردم به داخل خانه برایش چایی دم‌کردم خواستم‌بروم به طرف کلید برق تا چراغ هارو روشن‌کنم که با دست اشاره کرد نیازی نیست.
    صندلی اش را برداشت و پشت به پنجره نشست توی اون تاریکی ، نور ماه از پشت هَرولد سایه اش را روی فرش ساخته بود
    چهرش اش سخت دیده میشد تصمیم گرفتم به حرفهایش گوش بدهم تا دیدنش !
    داشت راجب آخرین کتابم میگفت انگار که خوشش آمده پشت هم‌نقدهای خوب راجش میگفت که چقدر مجذوب قلمم شده و تحت تاثیر قرار گرفته، از انتخاب خوبم در نام‌کتاب میگفت و شخصیت پردازی ها تعدادِ صفحه و آغاز و پایان فصل ها...
    و من که گویی در ماورای خود سیر میکردم از خود بی خود شده بودم. هرکی هم‌بود همین گونه می شد کیست که مست نشود وقتی اسطوره ی زندگی اش در مقابلش از او تعریف میکند !
    حرفهایش تمام شد استکان چایی را آرام برداشت ، با دو دستش استکان را گرفته بود و به زمین خیره شده بود بی آنکه حرفی رد و بدل بشود چاییمان را خوردیم استکان را روی میز گذاشت و بلند شد بی حرفی به سمتِ در رفت گمان کردم از چیزی ناراحت شده دنبالش دویدم خواستم که شونه اش را بگیرم و بگویم: کجا ؟ من هنوز سوال هایم را نپرسیدم تو باید خیلی چیزها به من یاد بدهی.
    به نزدیکش که رسیدم با صدای عجیبی از خواب پریدم !
    کف اتاق بودم !
    بلند شدم به پذیرایی رفتم.
    پنجره بود !
    که باز شده بود =)

    "rvn"

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • Arvin .
    • Friday 17 Dey 00

    به دیدنم نمی آمد !

    به دیدنم نمی آمد...
    می دانست نمی تواند در مقابل بغض چشمهایم مقاومت کند
    میدانست با دیدنش اشکهایم باران میشود و او، هیچگاه طاقت اشکهای مرا نداشت.
    از دور، دوری میکرد  
    از دور پس میزد
    از دور انکار میکرد حسش را
    میدانست اگر بیاید چشمهایش فریاد میزنند کمک خواستن را
    میدانست اگر دستهایش را بگیرم غرق در آغوشم میشود
    میدانست که با اشکهایش پیراهنم خیس میشود
    برای همین به دیدنم نمی آمد
    نمی خواست برگردد ! 
    نمی خواست مرا تکرار کند !
    نمی خواست دوست داشتن را با من امتحان کند
    برای همین به دیدنم نمی آمد !
    اما من به دیدنش رفتم...
    بی خبر و بی صدا
    ناگهان چشمش به من افتاد
    چشمهایم را دید نتوانست چیزی بگوید
    همانند میخ که در دیوار فرو میرود درون زمین فرو رفت 
    خشکش زده بود
    لرزش پاهایش، ضربان قلبش، استرس و اضطرابش در من هم آشوبی به پا کرد که حتی حرفهای
    آماده کرده ام را هم نتوانستم بیان کنم.
    در آن زمان کم فقط چشمهایمان هم صحبت شدند و بی حرفی از کنار هم گذشتیم...
    بعد از آن هردویمان فهمیدیم که چقدر نمی توانیم از هم دوری کنیم
    اما بسیار دور از یکدیگریم !

     

    "rvn"

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Arvin .
    • Wednesday 19 Aban 00

    حقیقت درون !

     - من رو به چی میشناسی !
    + حقیقت درونت رو بگم یا ظاهر بیرونت رو !
    تو ! یه شیشۀ شکسته
    یه لیوان لبریز
    یه ابرِ بارون زای بدون بارش
    یه آسمون خاکستری
    یه اتاق بدون پنجره و چراغ
    یه ماشین با باک پُر اما پنچر و بدون زاپاس
    یه پرنده با بال شکسته
    یه فریادِ میوت
    یه آیینه ی خاک گرفته
    آخرین سرباز توو بازیِ شطرنج
    یه مسیرِ بی هدف
    یه کوهِ یخ
    تو ! یه لبحند زیبا...
    اما ، مصنوعی =)

    "rvn"

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Arvin .
    • Sunday 11 Mehr 00

    من ز تو دیووانه ام یا تو ز من !

    تو مرا نشناختی یا من تو را؟

    تو مرا با خود داری یا من تو را؟

    من به تو عاشق ترم یا تو به من؟

    من به تو مینگرم یا تو به من؟

    من ز تو دیووانه ام یا تو ز من؟

    من ز تو سرشارم یا تو ز من؟

    نه ، نمیدانم جواب این سوال

    اما میدوانم که من تنها ترم...

    چه بگویم از غم هجرانِ تو !

    من زبان بسته در انتظارِ تو...

    .

    .

    .

        

    و من تو را میشناسم...

    آری...

    لمسِ صدایِ خسته ات،

    از دودِ سیگارِ سروده ات،

    شش هایم را غرق در آبی ترین آتش احساس میکند

    و من متعجب شده ام

    نه از آن سیگار

    نه از آن دود

    نه از آن تلخْ خنده ای که گونه ی شعرت را سرخ کرده

    بلکه از ان حیرانم که

    چطور همچنان میتوانم کوک کنم سازِ میانْ بندم را

    چطور باد کنم تایرِ صدایم را

    و بلند بلند بگویم : نه ! این کمْ است

    شاید یادم رفت

    که نیازِ پرواز کمبود است...

    و تو آن شاعر موزونی

    که در بی وزن ترین سروده ها رها میشوی

    این هنر شاعرانه را به بادهای احساست بسپار

    نه به منی که قلمم سال هاست خشک است

    و من آن خشک رودم

    و من آن دماوند خاموشم

    و من آن خُسوف نیمه های شبم

    مرا چه به شاعری؟

    چه به تو؟

    اما هنوز میدانم

    الف شعرت

    همان "نانِ" قلمت را هدایت میکند

    تا" ی" انتها

    انتهایی لایتناهی

    و این تازه

    اول قصه خلقت شعرت است

    زمان سجده ی کلمات به تک تک قطعات پازل قلب شکسته ات است

    زمان خدایی کردن بر فصل های پاییزی

    و نگاشتن خش خش سایه شوُم رفتنش

    و سرایش آن شاهنامه ی غمناک

    مرگ سیاوش ها...

    سرایش آن ترانه ی غمناک 

    مرگ فرهاد و مجنون ها

    تو بگو

    عقل تکبر می کند

    تو بگو

    دل ناله میکند

    تو بگو... من میشنوم 

    من تو را میشناسم =)

     

    "rvn"

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • Arvin .
    • Saturday 15 Khordad 00

    بارون تمومی نداره !

    خندت نمیومد
    ولی به زور میخندیدی
    از همون لبخندای همیشگی ، مصنوعی !
    از بین جمع انعکاس نورو توو اشک چشمات دیدم
    بغضتو قورت دادی ، دیدم !
    شبایی که تا صبح بیداری بیشتر از هر وقت دیگه ای دلت میگیره .
    موقع خداحافظی دستای سردتو که گرفتم ، فهمیدم... 
    دوباره نگات کردم
    دور از چشم همه
    اومدم آروم درِ گوشِت گفتم
      - خوبی داداش ! 
    مکث کردی
    یه لبخند از همون لبخندای همیشگی زدی و گفتی :
    - آره ، خوبم داداش =)
    میدونم دروغه
    ولی دگه اصرار نمیکنم
    چون میدونم از اصرار بدت میاد
    میدونم دلت با حرف خالی نمیشه ولی خب منم دلم با دیدن این حال تو آروم نمیشه !
    داشتیم به نیمه شب نزدیک میشدیم !
    خدافظیا تموم شده بود
    هرکی رفت سمت مسیر خودش
    تو اما نه !
    از توو ماشین دیدم که به سمت خونه نمیری ! 
    تصمیم گرفتم تعقیبت کنم
    ببینم کجا میخوای بری
    نزدیک یک ساعت و نیم پشت سرت اومدم
    یه جای دنج
    یه جای بلندتر از سطح شهر
    دور از شلوغی و ازدحام و نور
    نشستی رو یه سنگ تقریبا بزرگ .
    دیدم این صحنه رو
    اما تصمیم گرفتم نیام جلو
    ترسیدم شاید دوباره حرفاتو ، اشکاتو سرکوب کنی .
    اون شب دیدم
    که  تو !
    تا خودِ صبح حرفاتو برای خدا میباری ! 
    اما خالی نمیشی !
    با حرفهای تو آسمون هم گریش میگیره
    حالا خدا برات میباره !
    ولی بارون ! تمومی نداره...

    =)

    "rvn"

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • Arvin .
    • Thursday 6 Khordad 00
    به سُراغِ مَن اگر می آید !
    نَرم وُ آهسته بیایید...
    مبادا که ترک بردارد چینیِ نازُکِ تنهاییِ من !

    " سهراب سپهری "
    منوی وبلاگ
    نویسندگان
    پیوندها