ش ! در جمع به دنبالِ تنهایی !

خدایا !

 

خدایا ! بازیت تموم شد ، بده یه دست هم ما بازی کنیم =(

  • ۵
  • نظرات [ ۳ ]
    • Arvin .
    • Saturday 8 Bahman 01

    فکرِ سخت !

    لبخندی داشت غبارآلود.
    سخت درگیرِ تصمیمی بود که می‌خواست اما نمی‌توانست انجام بدهد.
    شاید هم در توانش نبود !
    هدفش را داشت اما مسیرش را گم کرده بود.
    درگیرِ سردرگمی‌های بی‌منطق شده بود.
    خواب‌های طولانی ، سکوت‌های عمیق ، تاریکی‌های مداوم.
    جدال داشت با موانع راهش ولی مصمم بود برای رسیدن به انتهایش.
    هنوز قدم برنداشته خستگی امانش را بریده بود.
    چاره‌ را جز در رفتن نمی‌دید ،
    ولی راهِ رفتن را هم نمی‌دید.
    می‌پنداشت که سخت است اما نمی‌دانست که "سخت" فقط در ذهنش است.
    فکرش سخت است انجامش ولی نه ...

    " با خود بپندار کارِ سختی را انجام دهی، موانعش را در نظر می‌گیری و به سختیِ کار فکر می‌کنی و کم کم منصرف می‌شوی. اما یکبار ! تنها یکبار بی‌آنکه به سخت بودنش فکر کنی ، بی آنکه به نتوانستنش فکر کنی انجامش بده.می‌بینی که قبل از متوجه شدنش انجامش دادی. همانند پریدن از جوبی بلند. فکر کردن به آن ترس ، استرس ، اضطراب را در ذهن و قلبت شعله ور می‌کند. که نکند پایم بشکند، نکند بیفتم، نکند زخم بردارم، نکند نرسم ! 
    قبل از فکر کردن بپر ، ثانیه‌ای نگذشته که تو آن سوی دیگرِ جوب هستی."

    به گذشته‌ای که نتوانسته بود بهبود ببخشد خیره شده بود و اکنون بجای قله همچنان در کوه پایه‌های آرزوهایش مانده‌‌ بود.
    فراموش کرده بود پستی و بلندی بخشی از زندگی است . فراموش کرده بود قله مهم نیست ! مسیرِ کوه تمامِ لذتِ کوه نوردیست.
    در تکاپوی جنب و جوشِ افکارِ خودش بود ، هر روز دورتر از دیگران و دیگران دورتر از او و او دورتر از خویش و خودش دورتر از اهدافش می‌شد.
    هوای سردی که از پنجره می‌وزید و گرمای فنجانِ چایی که در دست داشت و آهنگی که به دور از بالکن در اتاق پخش می‌شد و تنها ریتمِ آرامَش به گوش می‌رسید او را غرقِ رویاها و خیالات و اهدافی که برای آینده‌اش داشت، می‌کرد.
    اهداف و خیالاتی که می‌پنداشت قرار نیست به آنها عمل کند. ترس قدم برداشتن داشت، ترسِ نرسیدن !

    اما تو قبلا غرق شدن را تجربه کردی .

    کسی که غرق شده از خیس شدن نمی‌ترسد !

    اما از خیس شدن نمی‌ترسید.
    از گم شدن در دریایی رویایی که ساحل نداشته باشد، می‌ترسید.
    او ، از بلاتکلیفی می‌ترسید....

    " کودکی خرد سال را به وقت تولد به آب بینداز از ترس غرق نشدن دست و پا می‌زند و شناور می‌شود، بی آنکه بداند چقدر سخت است !"

    نمی‌دانست تنها فکرش هست که سخت است.

    " ترس ، استرس ، اضطراب ، خستگی و حتی فاصله بین تو و آرزوهایت یه مانعِ ساختگی و ذهنیست. تا وقتی قلباً باور به رسیدن داشته باشی فاصله برایت قابل تحمل می‌شود.
    باور ، اعتماد و اعتقاد به خودت ! 
    تا وقتی این سه عامل باشد فاصله بین آرزوها ، خانواده ، هدف و حتی عشق ! چیزی جز یه مانعِ ذهنی نیست ، و موانع ذهنی همیشه قابل حذف شدن هستند."

    قدرت خودش را باور نداشت ، نمی‌دانست چقدر قوی هست. چون بارها توسط انسان‌های دیگر ضربه خورده بود، قدرتش را نادیده می‌گرفت.
    خودش را ضعیف می‌دانست ، مدام از ضعف خودش در انجام کارهایش حرف می‌زد ، قدرتی که من در او می‌دیدم خودش هم در خودش نمی‌دید.
    مُرَدَد و سردرگم بودم چگونه به او ثابت کنم که می‌تواند.
    چگونه ثابت کنم بیشتر از چیزی که می‌پندارد قوی هست.


    کاش به یک جمله باور داشت !
    که...

    " تنها فکرش ، سخت است."


     

    "rvn"

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • Arvin .
    • Sunday 2 Bahman 01

    تعهد !

    " پ ن : گفت‌وگویی واقعی "

     

    - دلیلِ خاصی داشته که تاحالا با کسی نبوی ؟

    - نه .
    شایدم آره !
    دوست دارم دوست داشتن رو تنها با یه نفر تجربه کنم و فقط به یک نفر بگم و بشنوم.

    - از کجا میخوای مطمعن شی اونی که میاد تا ابد میمونه ؟

    - نمیشه مطمعن شد.

    - پس باید تا آخر عمر تنها موند ؟

    -  نه. یه روزی ، یه جایی ، یه نفر ! وارد زندگیت میشه که با وجود همه ی کم و کاستی هات بازم انتخابش تو هستی و کنارت میمونه تا پستی و بلندی هاتو هموار کنه.

    - ولی تو گفتی نمیشه مطمعن شد.

    - هیچوقت نمیتونی از بودنِ کسی کنارت مطمعن شی ولی میتونید برای بودن کنار هم بجنگین و با هم قدم بردارین.
    خیلی وقتا همه چی خوبه و فراهم ولی بازم ترک میشی. موندن به تعهد برمیگرده و تعهد یه چیزِ قلبیه و تا وقتی قلب، گیر نباشه عشقی در کار نیست.

    - چطور باید فهمید عشقه ؟

    - متوجه میشی. با احساسش و کارایی که انجام میده متوجه میشی که الویتشی. وقتی ناراحت بودی و با وجودِ حال بدِ خودش بجای طلب کار بودن سعی در آروم کردنت کرد ، بدون عشقه.

    - اما نمیشه به هیچکس اعتماد کرد. به قول خودت هیچکس تا ابد موندنی نیست.

    - آره. قطعا که هیچکس تا ابد موندنی نیست، چون بالاخره یکی این وسط زودتر میمیره =)
    درسته !

    - واو ، ازین زاویه ندیده بودمش.
    ولی اگه یکی اومد که همینجوری که میگی بود ولی رهات کرد چی ؟

    - ببین قانون و تبصره و مثال نقض زیاده.
    من هم میتونم قانعت کنم که هیچوقت به هیچکس دلنبندی، هم میتونم قانعت کنم که عاشقانه زندگی کنی.
    اما عشق تجارت نیست !
    توی تجارت ما برای سودِ خودمون کار میکنیم. اما توی عشق برای سودِ مخاطبِ خاصمون !
    تو کاری رو میکنی که دلت میگه. که حالت رو خوب کنه. 
    هنوز درگیرِ دوست داشته شدن و دوست داشتن نشدنی که متوجه بشی حاضری افتادن رو به جون بخری حتی با اینکه شاید بدونی تهش مرگه ! .
    عاشق که بشی یهو به خودت میای میبینی بدونِ هیچ تفکرِ قبلی و تصمیم جدی به یه نفر اعتماد کردی و تمام قلبت رو بهش دادی.

    - حرفات قشنگه ولی ترسناک.
    فکر میکنم دوست دارم هیچوقت عاشق نشم چون ممکنه یه روزی تنهام بذاره. الانم تنهام ولی اون تنهاییه خیلی بدتره.

    - =)
    آره عشق ترسناکه اما لذت بخش.
    ازون ترسهاست که هر لحظههه ترسِ از دست دادنش رو داری ولی همین که این ثانیه داریش اوجِ لذت و خوشحالیِ برات.
    عاشق که بشی حتی اگه بدونی که تهش جداییه باز هم حاضری بمونی کنارش چون فقط خودتی که میدونی تنها با اونِ که حالِ دلت خوبه.

    - اوهوم. شاید. نمیدونم. چی بگم تاحالا عاشق نشدم. 
    ولی میدونی دوست ندارم ازدواج کنم.
    اینکه تعهد بدم یه نفر رو تا آخر عمرم دوست داشته باشم.

    - تعهد دادنی نیست. 
    بوجود اومدنیه.
    عاشق که بشی ، قلبت که گِره بخوره ، تعهد برات میشه یه شرط.
    تو به کسی تعهد نمیدی.
    تعهد برای خودت بوجود میاد. که تا مادامی که قلبم میزنه به فلان شخص متعهدم.
    متعهد بودن فقط مختص عشق نیست.
    توی شراکت ، رفاقت و خانواده هم هست.
    تو به خودت تعهد میدی که پایبندِ قراری که گذاشتی باشی.

    - ولی یه ترسی توو دل آدم می‌زاره حرفات.
    تصویری بس بی رحمانه از عشق توصیف کردی.
    فرض کن !
    دو نفر که واقعاً عاشق هم دیگه هستن، یه دهم درصد احتمال بدیم این چیزایی که تو میگی براشون پیش بیاد.
    خیلی تلخه.

    - خب جواب خودت رو دادی.
    دو نفر که واقعا عاشق هم دیگه هستن. 
    یعنی قلبشون گره خورده و جفتشون متعهدن.
    مگر اینکه زیرِ تعهدشون بزنن.
    حرف از عشق میزنیم.
    نه دوست داشتن !
    عشق فراتر از دوست داشتنه.
    عشق تموم شدنی نیست !
    و وقتی میگی دو نفر عاشق همن !
    این خودش داستان رو تغییر میده.
    این یعنی یه رابطه دو طرفه.
    اگر  به هم بخوره قطعا یکی این وسط عاشق نبوده !

    - اوووم ، درسته قطعا یکی این وسط عاشق نبوده،
    اما بازم هیچ تضمینی نیست.
    تو میتونی نسبت به احساسات خودت مطمئن باشی.
    ولی طرف مقابل چی ؟
    میتونی نسبت به اونم مطمئن باشی ؟
    نه.
    مشکل اینجاست وقتی به هم میخوره اونی که واقعاً عاشق بوده خیلی ضربه میخوره.
    و من نمیخوام ضربه بخورم.

    - میشه متوجه شد.
    ما چطور میفهمیم مادرمون مارو بیشتر از خالمون دوست داره.
    چون مادرمون قبل از هرکاری بچه‌هاشو در نظر میگیره.
    ولی خاله ! ممکنه ما براش یه گزینه باشیم  یا حتی اصلا گزینه هم نباشیم !
    رفتار و برخورد و کارهایی که طرفت انجام میده توی رابطه به تو سرنخ میدن.
    جاهایی که واقعا از ته قلب احساس دلگرمی میکنی و حتی جاهایی که دلسرد میشی.
    همش سرنخِ که متوجه شی الویتی یا گزینه !

    - بله کاملا درسته.
    ولی...
    نمیدونم.

    - ولی باز هم نمیشه مطمعن شد !

    - آره ، احساس میکنم حتی رو اینم نمیشه حساب کرد.
    شاید اولویتشی چون وابستت شده.
    نه عاشق.

    - وابستگی رو میشه راحت امتحان کرد.
    با دوری.
    عشق دوری رو می‌پذیره.
    وابستگی از دوری شکایت میکنه.
    عشق با دوری کم نمیشه حتی بیشترم میشه.
    وابستگی با دوری کمتر میشه و عادت به نبودن میشه.
    عشق تحمل میکنه.
    وابستگی تَمَرُد.

    - آره ، درست میگی.

    - با وجودِ همه‌ی اینا وقتی عاشق بشی هیچ چیزی جز بودن در کنارش رو نمیخوای.
    حتی اگه غلط باشه =)

     

     

    "rvn"

     

     

  • ۷
  • نظرات [ ۱ ]
    • Arvin .
    • Friday 2 Dey 01

    لانگ دیستنس !

    تا از دَر وارد شد اخم و داد‌وبیداداش شروع شد.
    بی‌بهانه گیر میداد، سرِ چیزای الکی وجزعی داد میزد و عصبی میشد،
    نمیدونستم دقیقا چرا ولی به روشنیِ خورشید مشخص بود از یه چیزی ناراحته که اینجوری داد میزنه.
    ناراحت نشدم، چون به قولِ خودش "وقتی کسی پیشت عصبانیتش رو خالی میکنه یعنی اینکه تو نقطه‌ی امنشی یعنی بهت اعتماد داره ، میدونه هرچقدم داد بزنه تو رهاش نمیکنی و فضا رو برای خالی شدنش فراهم میکنی "
    پس منم فضارو آماده کردم تا خودشو خالی کنه.
    گیر دادناش که تموم شد رفت آروم یه گوشه نشست.
    مثل آب که شکلِ ظرف رو به خودش میگیره شکلِ کاناپه ‌رو به خودش گرفته بود.
    گوشه‌ی چشمِ چپش یه قطره اشک در آستانه‌ی ریختن بود.
    هیچی نمیگفت و کاری نمیکرد ، زُل زده بود به کفِ سالن بدونِ اینکه نگاهِ چیزِ خاصی کنه.
    بالاخره اشکه ریخت.
    رفتم پیشش ، زانو زدم جلوش .
    دستمو گذاشتم رو پاهاش، بدونِ اینکه چیزی بگم نگاش کردم.
    بعدِ چند ثانیه سرش رو آورد بالا و نگام کرد ، قبل از اینکه بخوایم واکنشی نشون بدیم سدِ بغضِ مهار شدش شکست و مثل ابرِ بهاری بدونِ صدا بارید.
    انگار که بارانهای چند سال رو پشت سد ذخیره کنی‌ و یه باره سد رو بشکنی.
    گذاشتم خوب لباسم رو خیس کنه.
    وقتی هِق‌هِق کردناش تموم شد ، همونجوری که توو بغلم بود با صدایی که میلرزید دَرِ گوشم‌ آروم گفت:
    " خیّلی دلم براش تنگ شده، خیّلی زیاد."

    اگه از من بپرسی سختیای رابطه‌ی لانگ دیستنس چیه !
    بهتون میگم:
    "تحملِ بارانهای نباریده‌ی مهار شده، پشتِ سدِ چشمها."


    بیشتر مراقب هم باشیم =)


    "rvn"

  • ۵
  • نظرات [ ۰ ]
    • Arvin .
    • Saturday 26 Azar 01

    فنر !

    بعد از ماه ها بالاخره تلفنشو جواب داد . البته اینکه با شماره ناشناس هم زنگ زده بودم بی دلیل نبود . وقتی فهمید منم جا خورد ، دیگه نمیتونست نه بگه یا تلفن رو قطع کنه . ولی بازم گفت " میشه 20 دقیقه دیگه با همین شماره باهات تماس بگیرم ! " 
    فکر کردم مثل همیشه میخواد فرار کنه. گفتم نه . گفتم " مگه الان کار داری ! میتونی یه لحظه بیای دم در ! پایین خونتونم"  بهونه آورد گفت نه 20 دقیقه دیگ خودم به همین شماره زنگ میزنم. ناچار بودم قبول کنم. گفتم باشه .
    تلفنو قطع کردم و منتظر موندم. شد نیم ساعت شد 40 دقیقه شد یک ساعت. با خودم گفتم " چقدر احمقی تو پسر میخواست قطع کنی و حرف نزنه. دیگه عمرا زنگ بزنه " داشتم کیفمو برمیداشتم از صندلی عقب ماشین که دیگه برم خونه. خیلی خسته شده بودم. از ظهر کتابخونه بودم تازه رسیده بودم توی پارکینگ و توی این فکر بودم که دیگه زنگ نمیزنه و این شمارمم دیگه جواب نمیده که در حالتی بسیار غریب دیدم زنگ زد !
    با ذوق جواب دادم مثل قبل عادتش بود قبل از سلام اسمِ مخاطبش رو صدا بزنه =)
    قرار شد شنبه ببینمش یعنی سه روز بعد، توی کافه ای که خودش معرفی کرد. ازش قول گرفتم که بیاد ، چون میدونستم سرِ قولاش میمونه.

    شنبه ؛  
    " دیر اومدی ، عادت نداشتی دیر بیای."
    -" تصمیمم عوض شد ، میخواستم نیام."
    " پس چی شد که اومدی ! "
    -" قول داده بودم."
    " خوبه که مجبورت کردم قول بدی =) "
    -" هرچی میل داری بگو بیارن این کافه آشناست برای یکی از دوستامه امروز مهمون من باش"
    " این چه حرفیه بعد عمری جوابمو دادی افتخار دادی اومدی بیرون مهمونتم باشیم ! بخدا که دیگه داشتم چهرت رو فراموش میکردم =) ، مرسی که اومدی ."
    -" مرسی که زنگ زدی =) "

    احوال پرسیامون که تموم شد نمیدونستم چی بگم و از چی بپرسم . از دلیل غیبتِ طولانیش ! یا یهو محو شدنش ! از کارایی که توی دورانِ غیبتش کرده ! یا کارایی که میخواد انجام بده ! 
    فقط میخواستم نگاش کنم. دلم برای نگاهای ساده و آروم و مفهومیش تنگ شده بود.
    حرف که میزدیم متوجه شدم یه چیزی دَرِش تغییر کرده.
    اینکه دیگه موقع حرف زدن لبخند  نمیزنه. میخواستم بپرسم ازش اما جرعتشو نداشتم از طرفی میدونستم جواب نمیده ، هیچوقت به سوالای شخصی که ازش میپرسیدیم جواب نمیداد. همیشه میگفت "سوالی رو نپرسید که میدونید جوابی براش دریافت نمیکنید."
     " از خانواده چخبر ؟ خوبن همه ؟ "
    - " خبری نیست ، شکر خوبن . "
    با لبخند و چهره ی شادی گفتم " مادرت چطوره ! هنوزم بهت گیر میده سرِ هر چیز کوچیکی ؟  "
    با چهره ای در هم رفته گفت" مادرم ! ...."
    مکث کرد. مکثش لرزه ای انداخت به بدنم که نکنه....! نمیدونم حتی تصورشم سخته. بعد کمی سکوت گفت : " گاهی دلیلِ منقبض شدنت میشه انرژیِ پروازت."
    از توو جیبش یه فنر درآورد یادمه همیشه اون فنرو همراش داشت . چطور میشه یه آدم یه شی رو سالها با خودش نگهداره ! اونم نه یه شئ عادی یه فنر کوچیک و بی ارزش. سالها که میگم از اول دبیرستان .
    " توو هنوز این فنرو داریش ! خوب تاحالا گمش نکردی . چطور این همه سال نگهش داشتی ! "
    - " آره میبینی که دارمش. بدست آوردن راحته. نگهداشتن سخته. مثلِ نگهداشتن شراکت ، رفاقت ، عشق ، خانواده..."
    بازم حرفشو نیمه کاره گذاشت. 
    - " این فنرو میبینی ! بگیرش توی دستت . فشارش بده "
    کاری که گفت رو انجام دادم. فنر فشرده شده رو توی دستم نگهداشته بودم و منتظر بودم بگه چیکار کنم ولی چیزی نگفت. یه کم که گذشت سرم آوردم بالا نگاش کردم گفتم خب حالا چی ! گفت " کو فنر ! " نگاهِ دستم کردم دیدم فنر نیست. همون لحظه که سرمو آوردم بالا انگار از دستم پریده بود. 
    بلند شد  رفت دنبالِ فنر و تا پیداش نکرد نیومد. اون فنرِ ساده چیزی نبود که ساده ازش بگذره . گذاشتش توو جیبش و نشست سر جاش و گفت  "هرچی بیشتر سعی کنی آدمهای زندگیت رو نزدیک خودت نگهداری زودتر ازت دور میشن. یهو یه جوری ازت دور میشن که اصلا متوجه نمیشی ، دقیقا همون لحظه ای که میخوای ببینی باید چیکار کنی میبینی که پریدن ! . "
    همیشه ی خدا حرفاش با کنایه و منظور بود هیچوقت عین بچه آدم نمیگفت که منظورش چیه یا توو دلش چی میگذره.
    که البته کارشو بلد بود. همین گنگ و مبهم بودنش باعث میشد کسی نتونه آسیبی بهش بزنه و ازون مهم تر!  دوست داشتنی باشه ، برای همه.
    غیر قابل پیش بینی ، غیر قابل نفوذ و حتی غیرقابل شناخت !
    ازش پرسیدم " این مدت نبودی چه کارهایی میکردی ! " 
    نفس عمیقی کشید گفت " سعی میکردم خستگیِ چندین سالمو از تن دَر کنم. خیلی خسته شده بودم. خیلی."
    این اولین بار بود اینقدر واضح از خستگیش میگفت.  عجیب بود برام چون همیشه وانمود میکرد زندگی خسته کننده نیست و میشه ادامه داد. خودش امیدِ همه ی دوستاش بود . ماها از هرجا کم میوردیم آخرین پناهمون خودش بود.
    حالا ببین کی داره حرف از خستگی میزنه.
    انتظار نداشتم اینقدر مستقیم بگه که خسته شده برای همین موندم چه واکنشی نشون بدم. 
    " تو خودت همیشه به ما میگفتی که ناامید نشیم و ادامه بدیم و جانزینم و..."
    با کمی کج کردن سرش به سمت چپ و بالا آوردن دوتا انگشت دستش که همیشه نشونه ی این بود که در هر شرایط و گفتن هر حرفی که هستی باید ساکت شی ، ساکتم کرد و نذاشت حرفمو ادامه بدم.
    - " میدونم همیشه چی میگفتم. میدونم. اما من هیچوقت نتونستم به حرفهایی که خودم میزنم عمل کنم. 
    من ، همون کافریم که خیلیارو مسلمون کرد ، اما خودش هنوز ایمان نیورده."
    " کاری از دست من برمیاد ! "
    نگاهِ عجیب و غریبی بهم کرد و گفت: " نه " 
    میدونستم کاری از دستم برنمیاد حتی اگه کاریم بتونم انجام بدم هیچوقت بهم نمیگه ولی خب بر حسب ادب وقتی کسی که در هر شرایطی کمکت میکرد میبینی که خودش گرفتار شده لازم دونستم که بهش بگم. که لااقل فکر نکنه برام مهم نیست. هرچند که میدونم این فکر رو هم نمیکرد چون هیچوقت اینجور آدمی نبود و نیست.
    ولی ناامید و ناراحت کننده بود که ببینی کسی که به وقت غم و ناراحتی میشد تکیه گاه و انگیزه و امید دوست و اطرافیان حالا خودش درگیرِ ناامیدی و بی انگیزگی شده.
    - " خب تو چیکار میکنی ! از بچه ها چه خبر "
    " منم والا هیچ سربازیم تقریبا یه یک ماهی میشه که تموم شده و بین دوراهیِ کار و درس گیر کردم. "
    - " جفتشو انتخاب کن "
    " جفتش ! چجوری آخه ! "
    - " رشته ای که میخوای اگه فنیِ در کنارش برو جایی که مربوط به رشتت باشه کار کن حتی بگو یک ماهِ اول حقوق نمیخوای که مسلط بشی رو کار اگرم سمت و سوقِ پزشکی داری دوره های حلال اهمر و جذب نیروی بهدار هنوز فکر میکنم که باشه اونم توی این وضعیتِ کمبودِ نیروی پرستار. کلا بیکار نشین برای خودت یه کاری راه بنداز که هم منبع درامدی داشته باشی هم خرج دانشگاتو بدی هم دانشگاه بری. دوباره بخوای بخونی برای کنکور و دولتی عمرتو هدر دادی . با آزاد شروع کن برای ارشد کنکور دولتی بده ...."
    بازم مثل همیشه اون داره توضیح میده و من حیرت زده ازینکه چطور اینقدر راحت میتونه خودشو فراموش کنه و کامل و شفاف و دقیق با ذکر تمام جزییات و با درنظر گرفتن همه چیز سعی کنه مشکل بقیه رو حل کنه و یه راه مناسب جلوی پاشون بذاره و راه های متفاوت نشونشون بده تا تصمیم بگیرن. 
    چطور میشه یه آدم در عین حالی که زخمیه ، زخم خودش رو فراموش کنه و به مداوا کردنِ یکی دیگه بپردازه !
     چطور ممکنه ! 
    گاهی با خودم میگم چرا یه همچین آدمی خودش باید اینقدر سختی و ناراحتی داشته باشه. یعنی چرا خدا راهِ خندین رو بهشو نشون نمیده. در حالی که خودش مدام سعی میکنه خنده بیاره رو لبای بقیه.
    راسته که میگن هرچی بیشتر خوب باشی بیشتر سختی میاد جلوی راهت تا دنیا ببینه پای خوب بودنت میمونی یا نه !
    ولی این رسمش نیست. مگه ما چندتا آدم خوب داریم !
     چرا هرکی بده ، خوب میاره ! و هرکی خوبه ، بد میاره !
    هیع. هیچوقت به نظام این دنیا پی نبردم.
    - " متوجه حرفام شدی ! "
    " چی ! آره آره دستت درد نکنه ، چشم حتما ، راجبش فکر میکنم میدونی نظر خانوادمم خب یه جورایی تحمیل میشه دیگه یعنی باید نظر اونهارو هم بپرسم ولی دستت درد نکنه فکرم به اینایی که گفتی نمیرفت...."
    و باز هم همون حرکت دست و سر.
    - " بسه تارف. متوجه شدم که وسطاش رفتی توو فکر و خیال. نظر هرکی رو میخوای بپرس و گوش کن. اما تصمیم گیرنده ی نهایی زندگیت خودتی. ایناییم که من گفتم فقط یه پیشنهادِ که بدونی این راه ها هم هستن. تصمیم گیرنده نهایی خودتی ! پس خودت الویت بندی کن ببین کجای زندگیتی و کجا میخوای بری.
    " واسه همین یه مدت طولانی رفتی توو خودت ! "
    سوالم رو با سکوت و نفسِ عمیقی بی جواب گذاشت. از سکوت تلخش میشد فهمید که روزهای خوبی رو پشت سر نگذاشته.
    بالاخره ترس و اضطراب رو گذاشتم کنارو مستقیم ازش پرسیدم " چی شد که یه مدت طولانی دور شدی ! چی شد از همه کَندی رفتی خبری نشد ازت ! "
    مکث طولانی کرد و دو سه تا نفس عمیق کشید و گفت: " یه وقتایی به یه جایی از زندگی میرسی که نیاز داری هیچکس نزدیکت نباشه. برای فکر کردن ، برای پریدن ، برای خوابیدن ، برای زندگی کردن !
      میخواستم ببینم با خودم چند چندم . میخواستم خودم رو پیدا کنم. غیبت کردم که خودم رو پیدا کنم. 
    و تنها راهِ پیدا کردنِ خودت اینه که از اطرافیانت دور بشی ، خلوت کنی دورتو .
     از دورترین دوست و آشنا تا عزیزترین آدمهای زندگیت و نباید هم بهشون بگی . چون عموما درک نمیکنن و حتی اونایی که وانمود به درک کردن میکنن مدام تلاش میکنن که منصرفت کنن از رفتن به خلسه و میخوان خودشون رو راه بدن به خلوتت تا به خیال خودشون بشن همدم !
     ولی حتی دوتا زن و شوهر هم به تنهایی و حریم شخصی نیاز دارن.
     همه این رو میدونن همه شعارش رو میدن ولی وقتِ عمل که میشه حرفهای چرت میزنن...( نه تو میخوای از من دوری کنی ، نه تو حست به من کم شده ، نه این رفاقت دیگه برات ارزشی نداره ، نه تو دیگه منو دوست نداری ، نه نه نه نه...) . حرفهایی که با هر واج و آواییش بدترت میکنه. اما خب این وسط از بین خلسه و تاریکیت باید حواست به بعضیا باشه !
    خانوادت ! عشقت ! چون درسته که به خلست احترام گذاشتن ، شاید ! .  اما نیازه که هرازگاهی بهشون ابراز علاقه کنی تا یادآوری کنی که حواست بهشون هست.
    توی این راه خیلی چیزها از دست میدی ، خیلی ضربه ها میخوری ، اما اگه باور داشته باشی میتونی خودت رو ، مسیر زندگیت رو پیدا کنی.
    و اون موقع عشق و محبتی که از اطرافیانت دریغ کرده بودی رو دوبرابر براشون خرج کنی.
    تا وقتی نتونی متوجه شی که با خودت چند چندی و کجای زندگی هستی و چی ازش میخوای نمیتونی خواسته های خانوادت رو فراهم کنی. 
    اکثر مردم فقط دارن کور کورانه روی خطی که از قبل براشون مشخص کردن راه میرن تا به انتها برسن و بمیرن.
    یه کفش دوزک بذار روی یه کاغذ سفید  بعد با مداد جلوش خط بکش ، امتداد اون مداد رو میگیره و میره جلو بدون اینکه بدونه انتهاش کجاست یا حتی فکر کنه به کجا داره میره این اثریه که ماتریکس روی ذهن و زندگی آدم میزاره . 
    درگیر ماتریکس زندگیت نشو !
    کمتر کسی مسیر خودشو پیدا میکنه و متوجه میشه که هم خودش از زندگی چی میخواد هم زندگی از اون !
    اینکه علایق ، سلیقه ، استعدادِ هرکسی با دیگری فرق میکنه دلیلش اینه که زندگی از هر کسی یه چیزِ متفاوت میخواد ! پس مثل بقیه یه خط صاف رو نگیر و چشم بسته راه نرو.
    و لطفا شرایط و خانواده و دوست و آشنا و جیب و هوا و خدا رو بهانه نکن . مثال نقضشو زیاد دیدیم نیازی به گفتن دوباره نیست اما توی همه ی اون مثال های نقض یه نقطه ی مشترک وجود داره ،
    اینکه اگه بخواااااای !!!!! میشه . 
     اگه باور داشته باشی میشه . 
    خودت 
    هدفت 
    و مسیرت رو باور داشته باش و برای رسیدن بهش اون بدنِ لختِ تنبلتو تکون بده.
    حرفام شاید انگیزشی و قطعا کلیشه ای و حتما تکراری بنظر میاد اما برای یکبار هم که شده به این کلیشه ی تکرایِ رو مخ ، فکر کن ! و عمل کن ! . "
    " باشه قبول. اما وسطش باز پیچوندی و خودتو صرفِ روشن کردن مسیر زندگی من کردی ، باز نگفتی که چی توو دلت میگذره "
    نمیدونم چه جسارتی پیدا کرده بودم که اینقدر راحت حرفهایی که چند سال از گفتنشون پرهیز میکردم رو الان دارم به این صراحت بیان میکنم اما خب عواقبش هرچی باشه بازم ارزشش رو داره.
    " هیچوقت نخواه صد در صد از دلِ کسی باخبر بشی. چون آدما وقتی بفهمن زیادی ازشون میدونی ، ازت دور میشن.
    اگه میخوای نزدیکت بمونن فقط تا حدی ازشون بپرس و بخواه که بیان کنن . خودشون هرچیزی که احساس کنن لازمه بدونی یا باهات راحت باشن رو بهت میگن قطعا. تو بیشتر از اون ازشون نپرس.
    فنرو که فراموش نکردی ! "
    " درسته ، نه فراموش نکردم "
    " فکر کنم توهم لازمه یه فنر برای خودت بخری !
    بهش فکر کن"
    خداحافظیِ نسبتا گرمی با هم کردیم و خیلی آروم از کافه رفت بیرون. به خودم که اومدم دیدم ساعت ها گذشته و نه من نوشیدنیم رو خورده بودم نه اون قهوه شو. رفتم پای صندق تا حساب کنم صندق دار بهم گفت که حساب شده.
    بعد از اون روز دیگه ندیدمش . اما کلمه به کلمه ی حرفاش که هرکدوم خودش یه کتابِ درس بود از حفظم و همیشه نقل و قول هاشو برای همه میگم. تا آدم های زیادی فنرهای توی دستشون رو شل تر بگیرن و به باور خودشون برسن.
     

    الان چند سالی میشه که منم برای خودم یه فنر دارم =)
     

    "rvn" 
                          

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • Arvin .
    • Thursday 10 Azar 01

    انفرادی !

    از نفس‌های تکراری ازین ظلمت تنهایی

    ازین بازیایی که حریفت رو نمیشناسی

    میخوام دل بکنم اما هنوز یه جای کار گیره

    هنوز توو حرکتی‌ام که واسش خیلی وقته دیره

    باید دور بشم از هرچی که به خودم نزدیکه

    همین نزدیک من بودن برای من نفس گیره

    شاید لازمه‌ی تقدیر برای من یه دوریه

    یه تبعیدِ دراز مدت به شکلِ انفرادیه

    شب و تنهایی و غربت دَوای دَردِ قلبمه

    قرنطینه بشم در خود به دور از جَمع و هَمهَمه

     

    "rvn"

     

     

  • ۹
  • نظرات [ ۰ ]
    • Arvin .
    • Monday 19 Ordibehesht 01

    بِدِهِی !

    به قولِ نیچه : "من یک مرگ به زندگی بدهکارم... =) "

    بی صبرانه مشتاقِ مرگم...
     اما خودکشی نه !
    فرار میکنم از خودکشی.
     بخاطرِ خانوادم ، بخاطرِ دوستام...
    همونایی که از دستشون فرار کردم تا پیدام نکنن !
    همونایی که نمیخوام از من بدونن !
    همونایی که حضورشون ، صداشون ، نگاهاشون ، حرفهاشون مثلِ قطره های موج رو صخره است
    شاید بی اختیار وُ بی منظور و گاهی از سرِ علاقست ! اما به مرور زمان صخره رو تخریب میکنن .
    همونایی که مدام ازم میپرسن ، خوبی ! 
    و من باید هر روز این دورغ تکراری رو بگم... 
    - خوبم =)

    گاهی فراموش میکنم تظاهر به خوب بودن کنم وُ اطرافیانم رو از خودم میرنجونم. 
    گاهی یادم میره که نقابم رو بزنم...  یادم میره خستگیم رو مخفی کنم... 
    گاهی ، یادم میره فریادم رو سکوت کنم... .

    دلیلِ فرارم از زنده بودن ، همون دلیلِ زنده بودنمه !


    چه خوب گفت نیچه : " به‌راستی آنکه به‌هنگام زندگی نمی‌کند، چه‌گونه می‌تواند بهنگام بمیرد ! "


    شاید نه فقط مرگ به زندگی !
    بلکه یه زندگی به خودم هم بدهکارم...!


    کِی پرداخت کنم بدهکاریَم را !

    =)


    "rvn"

  • ۵
  • نظرات [ ۸ ]
    • Arvin .
    • Thursday 25 Farvardin 01

    من و خودِ گم شدم !

    " دارم دور میشم از هرچی که به من نزدیکه
    همین نزدیک من بودن برای من نفس گیره "
     

    خیلی وقته از همه چی و همه کس دور شدم ، انگار گم شدم و کسی هم دنبالم نمیگرده از
    طرفی هم رفتم جایی که کسی نتونه پیدام کنه !
    شایدم دنبالِ گم شده ای هستم !
    شایدم دارم دنبالِ چیزی میگردم که خیلی وقته ازدستش دادم ! نمیدونم ! گیج شدم...
    وسطِ یه راهِ بی نام و نشون دنبالِ مقصدی میگردم که نمیشناسمش !
    خیلی وقته دور شدم از اهدافم ، علایقم ، زندگیم ، از خودم...
    من و خودم انگار چند سالیه دوریم از هم.
    توی تاریکی گیر افتادم وُ سعی میکنم روشن بین باشم
    ولی یه جای کار می لَنگه !
    برای هرکی نقاب داشته باشم وُ هر کسی رو بخوام بپیچونم خودم رو که نمیتونم !
    انگار به دنیا اومدم که تنها باشم ، شاید باید باهاش کنار بیام !
    احتیاج دارم به یه نفر که بیشتر از خودم ، بلدم باشه... 
    برای دیدنِ من باید خـــــــــوب چشماش رو ببنده !
    چون من از جایی اومدم که تاریکی توش میوَزِه !
    من خاموش شدم وُ به تنهایی نمیتونم دوباره روشن شم...
    یه ابرِ بارون زای سنگینم وُ کسی حاضر نمیشه بدونِ چتر بیاد توی هوام !
    ازم میخوان بهشون کمک کنم که هدفشون رو پیدا کنن ، مسیر رسیدن بهش رو !
    اما چطور از آدمی که خودش نمیدونه دنبالِ چیه توقع دارن بفهمه بقیه چی میخوان !
    میدونی ! بین "درد" و "درک" فقط یک کلمه فرقه ، ولی گاهی اونقدر "دردت" زیاد میشه که حتی خودتم نمیتونی خودت رو "درک" کنی !
    من بجای درک کردنِ خودم ، تصمیم به ترک کردنِ خودم گرفتم...
    کاری که بقیه وقتی درکت نمیکنن انجام میدن...

    کاش برمیگشت...حتما میپرسی کی ! ، خوده ثابقم...

    پارادکس رو یادتونه ! من همونم که از تنهایی بیزارم وُ مینالم ، اما کسی رو هم به خلوتم راه نمیدم =)

    "rvn"

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Arvin .
    • Friday 19 Farvardin 01

    شاید !


     

     

     تو رفتی از آغوش من دور شدی من اما با بارون هم آغوش شدم منی که برای رسیدن به تو با کلِ دنیا غریبه شدم تو رفتی و جایِ تو رو پر کرد سکوتی که اسمت رو فریاد میزد قلمی که بعد تو ، روی دیوارها نقشِ چشمهات رو حد میزد برای یه بار دیگه دیدنت تموم دیوارها شدن قبله گاه گیتار و من و سیگار و خدا تا ابد میمونیم چشم به راه میدونم هنوزم یه جایِ کوچیک تَه قلبت اون کنج مالِ منه همونجایی که هیچ کسی جز خودم نمیتونه قفلش رو بشکنه شاید روزی برگردی پیش من شاید نه ، کنارش حالت بهتره شاید روزی قلبت سهمم بشه چقدر این شایدها مبهمه...

    شاید =)

    "rvn"

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • Arvin .
    • Sunday 14 Farvardin 01

    عشق !



    عشق واژه ی خیلی مقدسیه و عاشقی کردن بازیِ خیلی سخت
    اولین و مهمترین قانون ، رکن ، اساس و پایۀ بازی عشق ؛ وفاداریه
    وقتی به مهمترین و اولین قانون نمیتونید پایبند باشید بازی نکنید !
    عشق یه بازی دو طرفس !
    مثل بقیه ی بازیا نیست !
    جای سیو نداره !
    نمیتونی انصراف بدی !
    چون فقط خودت درگیر نیستی !
    و بدتر از همه فقط عقل درگیر نیست !
     عشق تمام وجودت رو درگیر میکنه...
    اونم نه فقط تمامِ تورو !
    بلکه تمامِ طرفت رو هم درگیر میکنه.
    پس هُشیارانه وارد بازی شو
    وقتی با قواعد بازی آشنایی نداری !
    وقتی نمیتونی به قوانین پایبند باشی !
    وقتی هنوز خودت رو نشناختی !
    بازی نکن .
    خیلی ها میبازن
    خیلی ها شکست میخورن
    میشکنن ! 
    اما بعضی ها نمیتونن تحمل کنن !
    دختر پسر نداره
    بعضیا دیگه اون آدم قبل نمیشن !
    وقتی نمیتونی بازی کنی
    کسِ دیگه ای رو درگیر نکن !
    خیلی ها هم وارد بازی شدن
    تا تهش رفتن
    با هم به تهش رسیدن
    با هم بازی رو تموم کردن .
    میشه بازی عشق رو قشنگ بازی کرد =)
    فقط باید هر دو بازیکن به سمتِ هم حرکت کنند
    وفادار بمونن
    و 
    جا نزنن 


    عشق با ارزشه =)
    با بی ثُباتیمون بی ارزشش نکنیم !

    "rvn"

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • Arvin .
    • Friday 27 Esfand 00
    به سُراغِ مَن اگر می آید !
    نَرم وُ آهسته بیایید...
    مبادا که ترک بردارد چینیِ نازُکِ تنهاییِ من !

    " سهراب سپهری "
    منوی وبلاگ
    نویسندگان
    پیوندها